*Jimin's P.O.V. :
سالنهای عظیم...
درهای دولتهی عظیم...
راهروهای عظیم... راهپلههای عظیم...
فرش ها و پنجره ها و پردههای زرشکی عظیم!همه و همه چندین و چند بار توی ترتیب های مختلف تکرار شدند تا جایی که مطمئنم بودم ممکن نیست بتونم راه خروجم از این عمارت رو به تنهایی پیدا کنم.
همراه با دو مردی که همراهیم میکردند بیشتر و بیشتر به دل اون عمارت تاریک فرو میرفتم و با هر پیچِ هر راهرو و عوض شدن هر طبقه با هر راهپله، از فکر اینکه الان ممکنه ارباب اون عمارت رو دوباره بعد از مدتها ببینم، نفسم بیاختیار حبس میشد.
ظاهرش چقدر تغییر کرده؟
ظاهر من چقدر تغییر کرده؟
رفتارش با من چطور؟
اصلا از حضورم توی عمارتش خوشحاله یا ناراحت؟سوالهای ذهنم خیلی بیشتر و به هم ریخته تر از اون حرف ها بودند که بتونم براشون جوابی پیدا کنم... و درست وقتی که داشتم فکر میکردم این راهروها و سالن های بیانتها هیچوقت قرار نیست به پایانی ختم بشه، دو مرد سیاهپوشی که همراهیم کرده بودند دو طرف در بعدی ایستادند و به من اشاره زدند که بدون اونها داخل برم!
حتی نیاز نبود درها باز باشه تا مطمئن بشم که جونگکوکِ من توی اون سالنه... انگار حالا که بعد از ماهها دوباره بهش نزدیک شده بودم، بهتر میفهمیدم. آره... میتونم حسش کنم!
پس لحظهی بعد قبل از اینکه بتونم به چیز دیگهای فکر کنم، درها باز شدند و من پا به سالن دیگه گذاشتم... و اون، کاملا تنها، اونجا بود.
کنار یک میز بزرگ... نشسته روی یکی از صندلیهای چوبیِ شیک و تراشخورده.لعنت بهش... من حتی نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم! و حالا فقط مثل یک احمق به چهرهای که تا اون لحظه فکر میکردم نمیشه بیشتر از این دلتنگش باشم، خیره شده بودم.
اشتباه میکردم...
خیلی خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم دلتنگ بودم! خیلی زیاد!و شک نداشتم چشمهای خیرهم اون دلتنگی رو فریاد میزدند... درحالی که صورتم هنوز نمیدونست باید چه واکنشی داشته باشه.
باید اشک بریزم؟
باید لبخند بزنم؟
باید روی زانوهام بیوفتم تا و سرم رو پایین بندازم تا بهش بفهمونم که واقعا چقدر از کردهی خودم پشیمونم؟ شک دارم اگه حتی اون کار بتونه واقعا نشون بده که تَهِ دلم واقعا چقدر بابت همه چیز متأسفم.و انگار اون همین الانش هم میدونست که مغزم چطور توی یک لحظه پُر از افکار مختلفه ولی برای اینکه الان چیکار کنم، هیچ ایدهای نداره...
پس مثل هر بار کمکم کرد. مثل همون روزی که با قبول کردن من توی زندگیش و راه دادنم به کافهش کمکم کرده بود. اون باز هم کمکم کرد... با لبخند زدن.شاید من تنها کسی توی این دنیا بودم که میدونستم اون لبخند به تنهایی اینطور معنی میده که بخشیده شدم... و من دیگه حتی از رحم و محبت بیاندازهش تعجب هم نکردم.
فقط در جواب با لبهایی که میلرزیدند متقابلا لبخند زدم و به خاطر اینطور بیشازحد بخشنده و باگذشت بودنش نسبت بهم، از خودم بیشتر متنفر شدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/320169439-288-k258630.jpg)
YOU ARE READING
it's not 'bout SEX :::...
Fanfictionمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...