Namjoon's P.O.V. :
حالا تقریبا نیم ساعت از وقتی که یونگی پاش رو به اون عمارت لعنتی گذاشته بود میگذشت و ما تمام مدت به پیشنهاد خودش، همین بیرون، جلوی دروازههای عظیمِ سردِ فلزی، کنار ماشینها و موتورهای پارکشدهمون ایستاده و منتظرش بودیم...
کسی از سرمای هوا کوچکترین گلهای نمیکرد. از کم سن و سال ترین عضو، یعنی "بزمجه" گرفته تا "لایلا"، زن پابهماهی که احتمالا همین ماه دخترِ کوچولوش رو به دنیا میآورد، همه بیهیچ صحبت اضافه یا شکایتی و در کمال میل ایستاده بودند و با اینکه تعدادمون خیلی بیشتر از اون دو نگهبان کت و شلوار پوش مسخره بود، هیچکس حتی قصد نداشت یک قدم جلوتر بذاره و بخواد باهاشون درگیر بشه.
نه چون کسی ترسی از درگیر شدن و یا ارباب جدید اون عمارت داشت! به هیچ وجه. همه و همه فقط همونطور ساکت و بیآزار مونده بودند چون یونگی اینطور خواسته بود.
اون گفته بود که انتظار داشته باشیم این ملاقات حتی تا تاریک شدن آسمون هم طول بکشه! و هیچ یک از اعضای گنگ حتی نیاز نداشت بهش دستور داده بشه تا درست مثل بقیه، تا لحظهای که یونگی صحیح و سالم پاش رو از اون عمارت لعنتی بیرون بذاره، همینجا بیهیچ حرفی هشیار و منتظر بمونه.
خیره به اون عمارتِ عظیمِ قدیمی و رمزآلود، با بیرون فرستادن نفسم، بخار سفید رنگِ حاصل از سرمای هوا از بین لبهام خارج شد و یکبار دیگه بهم يادآوری کرد که برگشتن به شهر و رها کردن مزرعهها، پیشنهاد من بود...
هرچند که همه میدونستند یونگی هیچوقت کورکورانه تصمیم به انجام کاری نمیگرفت. مخصوصا وقتی پای همهی اعضای گنگ وسط بود!
ولی با این وجود باز هم نمیتونستم به این فکر نکنم که اگه هر چیزی به خاطر برگشتنمون به شهر اشتباه پیش بره، بخش زیادی از تقصیر، گردنِ منه.و انگار دُکی یک بار دیگه ذهنم رو خوونده بود!
مثل هر دفعه...
پس درحالی که درست کنارم، روی کاپوت نشسته و پاهاش رو آویزون کرده بود، یک دستش رو روی شونهم نشوند و نگاهم رو روی خودش چرخوند.اون حتی نیاز نداشت حرفی بزنه تا حالم رو بهتر کنه... چون خوب میدونست که کافیه فقط حضورش رو بهم يادآوری کنه تا هر فکر سیاهی که تا لحظهی پیش داشت توی خودش غرقم میکرد از جلوی ذهنم کنار بره و به جاش، یک لبخند بزرگ روی لبهام بشینه.
دستهام رو از جیبهای شلوارم بیرون کشیدم و با گرفتن انگشتهای یخزدهش، بوسهای روشون نشوندم و جایی درست وسط پاهاش ایستادم:
"سردته؟ میخوای توی ماشین بشینی؟"اما اون در جواب سرش رو به دو طرف تکون داد و با جا دادنِ دست دیگهش هم بین انگشتهام، سرش رو بالا گرفت و با لبخندی که جدیتِ لحن کلماتش رو به شوخی تبدیل میکرد، دستور داد:
"نه، تو دستهام رو گرم کن!"
YOU ARE READING
it's not 'bout SEX :::...
Fanfictionمسئله سکس نیست! ::::.... اونها، دو تا بیمار جنسی بودند... و فکر میکردند هیچ چیز ممکن نیست از سکس اونها جذاب تر باشه! ولی حالا هیچ چیز اونطور که فکر میکردند پیش نرفته بود.... و داستانی که خیلی وقت پیش فکر میکردند قراره دَرِش "همه چیز درباره ی سکس...