⚜️قسمت یکم⚜️

77 13 2
                                    


اون تجربه طعم سقوط رو واقعا دوست داشت. حس ترس، هیجان و بعدش رهایی... باید عالی میبود... این که جاذبه تو رو با شدت به سمت قعر یه جایی بکشه. همیشه فکر کردن بهش ضربان قلبش رو بالا میبرد و یه لذت عجیب و غریب تو دلش میجوشید. اما سقوط وقتی لذت بخش بود که خودت بخوایش. وقتی خودت یه قدم جلو بذاری و بدونی که آره الان زیر پام خالی میشه و بوم... قراره برم پایین. ولی وقتی تو داری راه خودت رو میری و حس میکنی الان تو امن‌ترین نقطه‌ی ممکنی و بعد یهو زیر پات خالی بشه اصلا جالب نیست. دیگه لذت نداره... ضربان قلبت رو بالا میبره ولی دلیلش هیجان نیست.. فقط ترسه. وقتی به یکی دو هفته پیش فکر میکرد هیچ وقت همچین روزی رو نمیدید. روزی که تو روشنی روز، انقدر همه‌ چی براش تاریک باشه... که غم یه جوری قلبش رو بغل کنه انگار سال‌هاست منتظر این آغوش بوده. اون پسر باهوشی بود... همیشه هم چیزهای زیادی برای فکر کردن داشت. اما همیشه فکر این روزها رو پس میزد. هیچ وقت دوست نداشت فکر کنه اون هم قراره یه روزی یتیم بشه... شاید به خاطر همین بود که زیر پاش خالی شد و یهو با سر روی زمین فرود اومد و جمجمه‌اش ترکید. تیکه‌های مغزش به هر طرف پرتاب شدن و همه‌ چیز از هم پاشید. خاطراتش، آرزوهاش، برنامه هاش... همه چیز روزها بود که پخش و پلا شده بود و فقط یه چیزی ثابت اون وسط هنوز مونده بود. لحظه‌ای که اون تابوت‌های چوبی رو جلوی چشم‌هاش داخل قبرهای عمیق حفر شده میذاشتن. تو لحظه‌ای که با هر ذره خاکی که رو سطح تابوت‌ها رو میپوشوند یه تیکه از جون اون رو هم ازش میگرفت و همونجا زیرش دفن میکرد. این صحنه یه ثانیه هم از سرش پاک نمیشد. اونقدر واضح جلوی چشمش بود که حتی خیسی بارون شدیدی که میبارید روی سر و صورتش رو حس میکرد... سرمای نسیمی که مدام میوزید... سردی خاکی که لای انگشتهای دستش بود و بوی گِل زیر بینیش.

حالا اینجا بود. هنوز تیکه‌های مغزش رو نتونسته بود جمع کنه ولی اونجا پشت پنجره بزرگ اتاق پدر و مادرش ایستاده بود و داشت به حیاط بزرگ خونه‌اشون نگاه میکرد و به روزهایی که گذشته بودن و روزهایی که هنوز نرسیده بودن فکر میکرد. دلش میخواست از اونجا فرار کنه... شاید اینجوری دیگه هیچ چیز آشنایی نمیدید و کمتر اذیت میشد. اما اگه میرفت.. دیگه هیچ ردی از اون خانواده هیچ جا باقی نمیموند. آه آرومی کشید و پیشونیش رو از شیشه جدا کرد.

-خنده داره نه؟ نسل ما واقعا داره منقرض میشه...

درحالی که از پنجره دور میشد و به سمت کاناپه طلایی نزدیک تخت میرفت خطاب به منشی مسن پدرش زمزمه کرد و نشست. مرد مسن با ناراحتی به صورت گرفته‌اش نگاهی انداخت.

-تا وقتی شما هستید این اتفاق نمیوفته ارباب جوان... اینطوری نگید.

با لحن گرفته‌ای جوابش رو داد و پسر جوون فقط سرش رو به عقب تکیه داد و چشم هاش رو با خستگی بست.
-بگم یا نگم... چیزی عوض نمیشه.

◈ FEAR OF YOU ◈ Where stories live. Discover now