⚜️قسمت دوم⚜️

34 6 3
                                    


-ارباب جوان... مهمون دارید.

با صدای خدمتکار سرش رو بالا آورد و چند لحظه در حالی که به آرومی مشغول جویدن محتویات دهنش بود، با حالت سوالی بهش خیره موند.

-کیه؟
-اوه سهون.

بکهیون نگاهش رو از زن خدمتکار جدا کرد و به میز صبحانه زل زد. لبهاش رو روی هم کشید و نفس عمیقی رو راهی ریه‌هاش کرد.

-بهش بگو بیاد.

زن تعظیمی بهش کرد و از آشپزخونه خارج شد. چند لحظه بعد بکهیون ایستادن سهون رو تو ورودی آشپزخونه دید. سهون از همونجا بهش زل زد اما بکهیون فقط نگاهش رو ازش گرفت و دوباره به کاسه برنج جلوش چشم دوخت و به صدای قدم‌های مرد قد بلند تو آشپزخونه‌ی ساکت گوش داد. سهون صندلی کنارش رو عقب کشید و نشست.

-حالت خوبه؟

بالاخره کسی که سکوت حاکم رو شکست کسی جز سهون نبود. مرد قد بلند از بالا به نیم رخ صورت پایین افتاده‌ی پسر کنارش نگاه میکرد و منتظر بود جوابی ازش بگیره.
بکهیون زبونش رو روی لبهاش کشید و تصمیم گرفت سرش رو بلند کنه. با فرار کردن از نگاه سهون به کجا میخواست برسه؟

-باید خوب باشم...

آروم گفت و شاهد پررنگ‌تر شدن ناراحتی عمق چشم‌های سهون شد. سهون دستش رو جلو آورد و روی دست اون که روی میز بود گذاشت.

-بایدی در کار نیست... تا هر وقت که لازمه میتونی عزاداری کنی.

-اگه اینطوری باشه باید تا ته دنیا گریه کنم. تمومی نداره.

بک در حالی که دستش رو از زیر دست مرد بیرون میکشید گفت و بینیش رو بالا کشید.

-چرا تماس‌هام رو جواب نمیدی بک؟ چرا فرار میکنی؟

و همونطور که حدس میزد سهون به سرعت رفت سر اصل مطلب. قاشقش رو دست گرفت و مشغول هم زدن سوپش شد...

-چون نمیخوام باهات حرف بزنم؟

-چرا همه چی رو قاطی میکنی؟ من دوستتم... تو این شرایط چرا اجازه نمیدی کنارت باشم؟

بکهیون لبهاش رو با حرص به هم فشار داد. بیشتر از اون چیزی که توقعش رو داشت، داشت عصبانی میشد.

-نمیخوام کنارم باشی سهون. به چه زبونی باید بگم بهت نیازی ندارم؟ فقط دور شو ازم.

سهون چنگی به موهاش زد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه چون برای دعوا اینجا نبود. ولی باورش نمیشد... کسی که الان باید عصبانی میشد اون بود نه بکهیون!

-میدونی بک؟ این بار رو قرار نیست تو تصمیم بگیری. فکر کنم انقدری میشناسیم که بدونی قرار نیست با داد و بیدادت عقب بکشم‌ و تنها ولت کنم. حالا هم بگو برام ظرف بیارن من غذا نخوردم.

بکهیون بی‌حوصله سری با تاسف براش تکون داد. نیمفهمید سهون چرا داره اینطور رفتار میکنه و این داشت اذیتش میکرد. اصلا وضعیتی که توش بود رو دوست نداشت. با این حال خدمتکاری که بیرون آشپزخونه مشغول گردگیری بود رو صدا کرد.

◈ FEAR OF YOU ◈ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt