"captivity" ➺ Sebaek

93 16 7
                                    

لباساش رو توی چَمدونش چپوند و سریع زیپش رو بست.. در اتاق با صدای بدی باز شد نگاه ترسیده اش رو به سهون داد..

جلو اومد.. خشمگین چمدونش رو گوشه ای از اتاق پرت کرد نمیتونست خشمگین نباشه صدای خشدارش تو گوش‌های بک پیچید

+مثل اینکه ترک کردن من برات راحت ترین کارِ دنیاست

-تو چیزی نمیدونی...

آروم زمزمه کرد که باعث بالا رفتن صدای سهون شد به طرف بک رفت.. دستاشوی بازوهاش گذاشت و محکم تکونش داد

+چیو نمیدونم بیون؟هوم؟

ازش فاصله گرفت دستاش میلرزید.. ترس از دست دادن عزیزش بدنش رو به لرزه مینداخت... چی از این بدتر..

+من همه عمرم رو پای تو گذاشتم.. جوونیم.. خانوادم.. شادی‌هام.. چی کم گذاشتم برات؟

-داری اشتباه میکنی.. تو منو زندانی کردی... تو عاشق نیستی فقط یه خودخواه عوضی هستی که منو پیش خودش نگه داشته

چونش میلرزید کنترل اشکاش سخت شده بود بک همیشه عاشق این اسارت بود اسارتی که از جنس سهون باشه ولی این احمق بودنش رو نشون میداد
دستاش رو روی میز تکیه داده بود و حرفای بک رو میشنید به خودش توی آیینه نگاه کرد فک منقبض شده‌اش و رگای برجسته‌ی پیشونیش.. دیگه نفهمید چیشد.. وسایل روی میز به طرفِ دیوار‌های سفید اتاق برخورد میکردن صدای فریاد خودش گوش هاش رو پر کرده بود...

"من بدون اون دووم نمیارم" قلب لعنتیش این جمله رو با تمام قوا فریاد میزد اما مغزش اجازه بیان نمیداد..

-تمومش کن..

با فریاد بلند بک به سمتش هجوم برد.. یقه‌ی لباسش رو توی دستاش گرفت.. اون چشم ها قاتل روحش بودن چطور فکر کرد میتونه به بک آسیبی بزنه.. دستاش شل شده بود
کلماتش رو با درد بیان کرد..

+ترکم نکن

اشکاش روی گونه هاش سر خورد این دنیا باهاش بد رفتار کرده بود هرکسی رو بهش میداد ازش میگرفت اخم هاش توی هم گره خورد و با صدای لرزون ادامه داد..

+نمیزارم از پیشم بری حتی اگر مجبور شم میکشمت

بک رو ول کرد و به سمت در رفت و در رو قفل کرد تنها راهی که میتونست بک رو پیش خودش نگه داره..

......

ووت و کامنت🦦من مظلوم رو حمایت کنین وگرنه میرم🦦💔🚶🏻‍♀️

Short StoryWhere stories live. Discover now