"Restricted" ➺ Baeksoo

70 22 21
                                    


آروم راه روی تاریک رو قدم میزد به دری سفید رنگ رسید با رنگ قرمز روی در "ممنوعه" نوشته شده بود..

آروم قفل در رو باز کرد اتاق تاریک تر بود.. چشم هاش رو ریز کرد و جسم سیاهی گوشه دیوار دید...

دوباره بهم ریخته بود صدای زمزمه هاش به گوش میرسید

با بستن آروم در به طرفش قدم برداشت اما پاهاش به چیزی برخورد کرد نگران به زیر پاهاش رو نگاه کرد..

چشم هاش به تاریکی عادت کرده بود میتونست با نور کمی که از گوشه های پرده اتاق فرار کرده بود اون جسم رو ببینه

همون پرنده ای بود که چند هفته پیش بکهیون درمانش کرده بود.. ولی با این تفاوت که دیگه حرکتی نداشت سرش از تنش جدا شده بود

نگران تر از قبل به سمت پسر رفت دست‌های خونیش روی گوشاش هاش گذاشته بود با چشم‌های بسته زیر لب زمزمه میکرد و خودش رو تکون میداد

میخواست دست پسر رو توی دستاش بگیره که با صدای ضعیف و لرزون به حرف اومد

-به م.. من دست نزن

و چشم هاش رو بیشتر بهم فشرد و سعی کرد خودش رو دور کنه

معصوم به نظر میرسید همیشه چهره آرومی داشت هرکسی میدیدش فکر میکرد اون پسر رو اشتباهی به این خراب شده آوردن...

هیچکس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشت شاید بخاطر همین اون کلمه پشت در نوشته شده بود.. صورت خندونش بعد از نجات اون پرنده از جلوی چشم های کیونگ پاک نمیشد

+بکهیونا.. میدونی که چقدر دوستت دارم.. چرا خودت آزار میدی

پسر زمزمه هاش قطع شد و سریع چشم‌هاش رو باز کرد..

از این جمله متنفر بود... حالش بهم میخورد از آدمایی که این جمله رو بیان میکردن با حمله‌ی ناگهانیش سمت پسر بی دفاع دست هاش رو دور گردن خوش تراشش حلقه کرد با پوزخند شیطانی که به لباش بود خشدار زمزمه کرد

-حالم ازت بهم میخوره.. چیه نمیتونی نفس بکشی؟ اونم عین تو زیاد بهم چسبید.. خودم کشتمش

دستای کیونگ بخاطر کمبود اکسیژن روی بازوهاش رو چنگ مینداخت

-دوستم داری؟... ولی تو حتی نمیدونی من چه دردایی دارم تحمل میکنم!

فشار دستاش رو هر ثانیه بیشتر میکرد صورت کیونگ کبود بود... با فرو کردن سوزن آرامبخشی که توی جیبش قایم کرده بود.. پسر رو به یه خواب دو ساعته دعوت کرد... میدونست نمیتونه از دستش نجات پیدا کنه.. کیونگم میشد یکی عین اون پرنده...

تنش پر از رد سوزن بود اختلالات شدید عصبی باعث میشد هر روز بیشترو بیشتر روش آزمایشاتشون رو امتحان کنن که شاید یه راهی برای بهبود باشه
حالا دستای ظریفش دور گردن کیونگ شل تر شده بود
پسر تند تند اکسیژن رو وارد ریه هاش میکرد و سرفه های شدیدش بخاطر هجوم ناگهانی اکسیژن باعث شده بود گلوش درد بگیره

سر سنگین شده‌ی پسر روی شونه هاش سقوط کرد این تنها راهی بود که میتونست انجام بده

+‏من تاریک ترین قسمتای روحتو دیدم و به جای رفتن بوسیدمشون.. ولی بازم نمیخوای منو قبول کنی

پسر رو محکم توی آغوشش گرفت و بوسید....


......................

ارادت زیادی به بکسو دارم🚶🏻‍♀️
ووت و کامنت..
حداقل بدونم کارم تا جایی خوبه؟:)

Short StoryUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum