PART 19

353 44 3
                                    

¢تهیونگ نمیخوای حرف بزنی؟
ته که همچنان به آسمون خیره بود سرشو برگردوند و به خانم هان نگاه کرد
_معذرت میخوام که اینطوری اومدم پیشتون
¢لطفا برام بگو توی این مدت چیکار کردی؟ این بچه کیه ؟
_من توی این ۳سال روزای سختیو گذروندم و به خاطره یه تصمیم احمقانه الان یه بچه دارم
¢پدرش کجاست؟
_به دلایلی ترکمون کرد
¢پدرش آلفات بود ؟
_نه.... آلفام ردم کرد
¢خدای من ... تو با آیندت چیکار کردی!
_خودمم نمیدونم
¢حالا بدونه هیچ پشتو پناهی با این بچه تنها میخوای چیکار کنی ؟
_میتونم از خودمون مواظبت کنم
¢اون آلفای عوضی چطور تونست بچشو رها کنه !
_اونم مجبور بود ... من بهش حق میدم
¢تو اصلا هیچ سرمایه ای داری؟ اگر بخوای میتونی ازش شکایت کنی تا خرجه بچرو بده
_اونقدری دارم که یه خونه و وسیله بگیرم نگران نباشید ... من از پسش بر میام
¢تو آدم قوی هستی اما زندگی کردن تنهایی یه امگای بدون مارک با یه بچه خیلی توی این جامعه مشکله
_دیگه چاره ای ندارم
خانم هان نفسه عمیقی کشید
¢خدای من از دسته شما ها
_من دیشب یوناور به دنیا آوردم و تنها جایی که میتونستم بهش پناه ببرم اینجا بود ... لطفا اجازه بدید چند روزی اینجا بمونم وقتی یه خونه پیدا کنم از اینجا میرم
¢تهیونگ چقدر عوض شدی؟
_چطور؟
خانم هان لبخند زد
¢راستش قبلا خیلی بی اعصاب بودی
_من توی یکساله اخیر خیلی مورد توجه بودم ... از دیگران محبت و ارامش گرفتم .... بالاخره یه جایی بودم که نگرانه امنیتم نباشم ... این چیزا منو عوض کرده
¢خوشحالم که عوض شدی ... این وجهت برای مادر بودن بهتره وگرنه بچت احتمال داشت به قتل برسه
هردو با هم خندیدن
¢اسمشو چی گذاشتی ؟
_یونا
¢من پدرشو ندیدم اما به نظرم خیلی شبیهته ... هرچند هنوز کاملا معلوم نیست
_اجازه میدید چندروزی اینجا بمونم ؟
¢تا هروقت که خواستی میتونی اینجا باشی
.
.
&چیشد؟
٫جواب نمیده
&نگران نباش بالاخره اگر اتفاقیم افتاده باشه باهمن
٫دلم شور میزنه جیمین
&نترس عزیزم
وقتی به خونه رسیدن یونگی چندبار زنگ زد اما هیچکس درو باز نمیکرد
٫ببین بهت گفتم دلم شور میزنه
&مگه رمزو نمیدونی بازش کن
یونگی با تردید رمزو زد و با باز کردن دره خونه انگار سرمایی به دلاشون وارد شد
٫تهیونگ !
جیمین به طرفه اتاق ته رفت اما با نبودنش توی اتاق با عجله به طرف اتاقه ته رفت
٫جونگکوکم نیست
&تهیونگم نبود
یون دوباره موبایلشو دراورد و شروع به زنگ زدن به کوک و ته کرد ... جیمین دوباره به اتاقه ته برگشت و با باز کردن کمدا متوجه داستان شد ... اونا رفته بودن ... هردوشون
وقتی برگشت تا بیرون از اتاق بره چشمش به کاغذه روی پاتختی افتاد
.
.
٫لعنتیا چرا جواب نمیدید ... اَه
&زنگ نزن
٫چرا ؟
جیمین نامه ی تو دستشو بالا آورد
&هردوشون رفتن
٫.... چی!؟
جیمین جلو اومد و نامرو توی دست یونگی گذاشت
&خودت ببین
_سلام هیونگای عزیزم ... متاسفم که بدون خداحافظی رفتم من مجبور به انجام این کار شدم . نخدو به دنیا آوردم ،خیلی دوست داشتنیه کاش میتونستم بمونم تا ببینیدش اما نمیتونم .بچرو پیشه خودم نگه داشتم و جونگکوک راهی آمریکا شد و رفت پیشه خانوادش . خیلی دلم براتون تنگ میشه و خیلی از زحماتی که برام کشیدید ممنونم . من همیشه توی قلب و ذهنم به یادتون هستم . لطفا نیاید دنبالم چون هرگز نمیخوام برگردم . من برای شما خیلی احترام قائلم و بی نهایت دوستتوم دارم اما نمیخوام خانوادمو ببینم . نگرانم نباشید جونگکوک پولی که قرار گذاشته بودیمو بهم داد و میتونم بدون دردسر با نخد زندگی کنم .
یونگی بعد از خوندن نامه روی کاناپه نشست
هم جیمین و هم یونگی هردو از تعجب و سرعت این اتفاقات توی دنیای خودشون غرق بودن و هیچکدوم حرفی نمیزدن
.
.
$ و آخرین خبر این بخش ... جئون جونگکوک صبح امروز کره را به مقصد آمریکا ترک کرد . به گفته ی منشی اش اون بعد از فوت همسرش کیم جوهیون تصمیم به خروج از کشور گرفته و فعلا از مدیریت کمپانی سرگرمی در کره کناره گیری میکند و در غیابه وی معاونه او به عنوان مدیر کمپانی فعالیته خود را آغاز میکند ......
~این چی داره میگه نامجون !؟
×یعنی چی که رفته ؟! ... پس تهیونگ چی!؟
جین بعد از خاموش کردن تلویزیون با یونگی تماس گرفت
~یونگی جواب نمیده
×با جیمین تماس بگیر
نامجون از جاش بلند شد تا با استفاده از ارتباطاتی که داره از صحت این خبر با خبر بشه ... شاید اینا فقط یه نمایش برای رسانه بود و کوک واقعا از کره نرفته بود
~الو جیمین ... من باید باهاتون حرف بزنم ... شما از تهیونگ خبر دارید ؟ ... اخبار گفت جونگکوک رفته آمریکا پس تکلیف تهیونگ این وسط چی میشه ؟ ... لطفا زودتر بهم زنگ بزن من واقعانگرانم
×چیشد؟
~رفت رو پیغام گیر ... تو چیزی فهمیدی ؟
×جونگکوک واقعا از کره رفته
~پس ته چی ؟! اون دیگه الانا باید بچرو به دنیا میاورد
×پس چرا جونگکوک رفته ؟!
~نکنه ... نکنه بچرو از تهیونگ گرفته و رفته؟
×باید صبر کنیم تا یونگی بهمون زنگ بزنه
.
.
ته توی اتاقی که بهش داده بودن نشسته بود و دخترشو توی آغوشش گرفته بود
_من دلم نمیخواد هیچوقت چیزایی که تجربه کردمو توام تجربه کنی ... میخوام خوب ازت مواظبت کنم ، شاید از آرزوها و خواسته های خودم بگذرم اما به هیچ عنوان نمیخوام تو غمی داشته باشیو سختی بکشی
یونا با چشمای درشتش به چشمای ته خیره بود و انگار تمامه حرفاشو میفهمید
_یه جوری نگاه میکنی انگار منتظری حرفام تموم بشه جوابمو بدی
ته تکخندی زد و دسته دخترکشو از توی دهنش دراورد
_خانم هان گفت وقتی گشنت باشه اینجوری دستتو میکنی تو دهنت پس یعنی الان گشنته اره !؟
تهیونگ کمی بهش نگاه کرد
_دارم میمیرم واسه اون روزی که با حرف زدنت قند تو دلم آب بشه
ته لباسشو بالا داد و یونارو برای شیر خوردن به خودش نزدیک کرد
صدای شیر خوردن یونا و لپاش که تند وتند پر و خالی میشد برای تهیونگ بی نهایت لذت بخش بود
تمام زمانه حاملگی ترس از دست دادنه بچشو داشت و حالا میتونست پیشه خودش داشته باشدشو با عشق ساعت ها بهش خیره بشه
.
.
~وای خداروشکر یونگی بالاخره جواب دادی این تلفنه لعنتیو
٫چی شده!؟
~اخبار گفت جونگکوک ازکره رفته تهیونگ چی ؟ بچشون چی شد؟
٫هردوشون رفتن
~برای چی ته رفته ؟ برای چی اینطور بی خبر !؟ تو میدونستی میخواد بره ؟
٫نه ماام نمیدونستیم ...دیشب به خاطر اینکه خیلی اصرار کرد منو جیمین بردیمش خونه ولی وقتی امروز رفتیم دیدیم دوتاشون نیستن ... تهیونگ ام با ته نرفته آمریکا
~تو اینارو از کجا میدونی پس ؟
٫یه نامه گذاشته و توش اینارو برامون نوشته یه جورایی فرار کرده تا نتونیم پیداش کنیم ... من الان حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم
تلفن روی آیفون بود و نامجون تمامه مکالمات اون دونفرو شنید
×نترس پیداش میکنم
~ما تمامه این سالا پیداش نکردیم الان چطوری اینکارو بکنیم ؟!
×اونوقت هیچی ازش نمیدونستیم اما الان راحت میتونم پیداش کنم نگران نباش
~لطفا هرچه زودتر هرکاری میتونی بکنی بکن ولی اینو بدون اگر به شکلی بخوای این داستانو جمع کنی که تهیونگ ناراحت یا عصبی بشه دیگه جدا هیچوقت نمیزاره ببینیمش


منتظر ووتا و نظراتتون هستم 🙃♥️
به زودی فیکه جدیدم در دو ورژن آپ میشه که بهتون توی مسیج بود خبرشو میدم و اگر منو فالو داشته باشید در جریان قرار میگیرید ☺️

HopeWhere stories live. Discover now