PART 26

272 38 4
                                    

جین با دیدنه نوره زیره دره اتاق از تخت بیرون اومد و توی تاریکی خونه به سمته نور رفت
تهیونگ روی کاناپه مقابله تلویزیونی که بدونه صدا داشت تبلیغ پخش میکرد نشسته بود و کوسنه کاناپرو توی بغلش گرفته بود
~چرا نخوابیدی؟
_مثله همیشه ... خوابم نمیبره
جین کناره ته نشست و دستشو تویه دسته خودش گرفت
~قرصاتو خوردی
_اوهوم
~تهیونگ باز چیشده ؟ خیلی وقت بود که معده دردو کم خوابیات کم شده بود
_چیزی نیست
~فکر نکن نمیفهمم دوباره داری معده درتو تحمل میکنیو چیزی به رویه خودت نمیاری ... با اینجا نشستن و زل زدن به تلویزیونه بی صدا دردی از دردات دوا نمیشه پس بهتره حرفه دلتو بزنی
_چی بگم ؟ خودت مگه خبر نداری از حالم !
جین تهیونگو توی آغوشش کشید و سرشو روی شونه ی خودش گذاشت تا با رایحش آرومش کنه
~معلومه که خبر دارم ... مگه میشه آدم بچش انقدر اذیت بشه و از حالش بی خبر باشه ! تو همین که دلت یکم بگیره من میفهمم چه برسه به این حاله الانت
_یونا دیگه بزرگ شده کم کم حس میکنه که جایه پدرش تو زندگیش خالیه
~اون بچس به سهون حسودی میکنه
_بحثه حسودی نیست قبلنم ازم پرسیده بود باهم راجبش حرف زده بودیم
~تهیونگ اگر بحثه نبوده پدر یونا ام نباشه تو نمیخوای دل بکنی از این علاقه ؟ به نظرت حتی اگر یه روزیم برگرده تورو به عنوانه جفتش انتخاب میکنه ؟
_نمیدونم
~ته میخوای بری دیدنش و بهش حقیقتو بگی؟
_این نظرت جدیده
~خب دیگه چیکار کنم هرچی که بهت میگم قبول نمیکنی حداقل شاید این راه جواب بده برو دیدنش شاید بالاخره معلوم بشه میخوای برای زندگیت چیکار کنی
_بزار تهشو بهت بگم مامان ... اون قبولم نمیکنه منم قرار نیست با هیچکدوم از اونایی که شماها بهم معرفی میکنید ازدواج کنم
~شاید قبولت کرد توکه نمیدونی آخه بچه ... اولا که سه سال از مرگه همسرش میگذره دوما که یونارو داره بچه ای که مادرش تویی سوما توی تمامه این سه سال هیچ خبری مبنی بر داشتن شریک عاطفی ازش پخش نشده چهارما وقتی بدونه تو بهش علاقه مندی شاید بخواد یه زندگی جدید شروع کنه و پنجما شاید بهت بی علاقه نباشه
ته خودشو بیشتر توی بغله جین جا داد
_شاید
~پاشو بریم تو تختت مثله دفعه پیش یونا از خواب میپره میبینه نیستی باز گریه کردنش شروع میشه
_زیادی بهم وابسطس
~نه که تو اینطوری نیستی ! از وقتی یادم میاد مثله کنه میچسبیدید به هم معلومه که همچین حالتی به وجود می آد
جین و تهیونگ به طرفه اتاق خوابه ته برگشتن و جین بعد از مطمئن شدن از خوابیدن تهیونگ به اتاقه خودش برگشت درو که بست به در تکیه داد و نفسشو آه مانند بیرون داد با دیدنه چهره ی غرقه خواب نامجون ابروهاشو درهم کشید
~کلا بیخیالی
همونطور که به در تکیه داده بود یاده اولین باری افتاد که تهیونگو نصفه شب توی آشپزخوته پیدا کرد
( فلش بک _ ۲سال قبل )
با شنیدنه صدای هق هقای ریزی از توی تخت بیرون اومد و با دنبال کردنه صدا به آشپزخونه رسید
ته روی زمین نشسته بود و به کابینت تکیه داده بود و شیشه نوتلارو به سینش چسبونده بود و قاشقه پر شدرو تو دهنش نگه داشته بود و گریه میکرد
جین ترسیده و متعجب به طرفش رفت و کنارش زانو زد
~چرا داری گریه میکنی؟
با نگرفتن جواب از تهیونگ قاشقو از دهنش بیرون آورد و با برخوده دستش با دسته ته متوجه ی سردی بیشه از حده دستش شد
~چرا انقدر سردی ؟ حالت بده ؟
_من دنباله یه چیزه شیرین بودم که اومدم که اینو .. هق ... یکم بخورم
جین با گذاشتن قاشق و شیشه ی نوتلا روی سکو بازوی تهیونگو گرفت تا بلندش کنه
~دارم میپرسم چرا انقدر سردی نگفتم که چرا اومدی اینجا
_نمیدونم یه دفعه خیلی سردم شد
جین با دیدنه لرزشه ته از سرما دستشو دوره کمرش و دسته دیگشو
ستونه دسته تهیونگگ کرد وبه طرفه اتاق خواب خودش و نامجون رفت
با وارد شدن به اتاق برقو روشن کرد که نامجون غر زنان بلند شد اما با
دیدن وضعیت اون دوتا اونم مثله جین ترسیده بلند شد
×چی شده؟
~تمامه بدنش یخه
جین تهیونگو روی تخت برد و بعد طرفه کمدش رفت و با پیدا کردن اولین ژاکت که برای نامجون بود روی تخت برگشت و اونو تنه ته کرد و کنارش روی تخت خوابید و توی بغلش گرفتش
×چرا حالش بد شده؟
~خودمم هنوز نفهمیدم
تهیونگ همچنان چشماش از غم لبریز بود و حرفی نمیزد
نامجون برقه اتاقو خاموش کرد و با روشن کردن چراغه خواب اونم روی تخت رفت و از پشت تهیونگو بغل گرفت و روی هرسه تاشون پتو انداخت
نامجون سرشو جلو برد و بعد از زدنه بوسه ی ملایمی روی گونه‌ی تهیونگ سوالشو با صدای آروم ازش پرسید
×چی ناراحتت کرده ؟
ته با بغض سرشو بیشتر توی سینه ی جین پنهان کرد
~خوبه که با ما حرف بزنی پسرم دیگه لازم نیست همه چیزو خودت تنهایی تحمل کنی ... ما کنارتیم تا دردا و حرفاتو بشنویم و یه باری از روی دوشت کم کنیم
×اگر حرف نزنی انقدر بوست میکنم تا خودت به حرف بیای
جین تکخندی زد
~آفرین تهیونگ که از بوسیده شدن خجالت میکشه این راهه حل خیلی خوبیه
ته سرشو برگردوند و صورتشو از سینه ی جین بیرون آورد
×مثله اینکه تهدیدم جواب داد
نامجون دوباره بوسه ای به گونه ی ته زد و خودشم خندید
_بسه دیگه اذیتم نکن بابا
×بزار اذیتت کنم شاید به حرف اومدی
چند لحظه هر سه سکوت کردن
~حالا بگو ببینم چی شده
_چندوقتیه خوابم نمیبره معدمم درد میگیره واسه همین درده معده حالم بد شد
~چرا خوابت نمیبره ؟
_نمیدونم
×قرار نشد دروغ بگیا
_نمیتونم بگم
~حدس میزنم بی خوابی و درد معدت عصبی باشه
_فکر کنم همینطوره
~پس حرف بزن بزار بفهمم چرا به این حالو روز افتادی
×مطمئن باش بالاخره یه جوری میفهمم چرا حالت بد میشه پس بهتره خودت بهمون بگی
دوباره بینشون سکوت شد که تهیونگ دودل شروع به حرف زدن کرد
_من وقتی قرار شد یونارو حامله بشم هیچوقت فکر نمیکردم همچین اتفاقی برام میوفته ... من اواخر ماهه چهارم بود که حس کردم غیره از حسی که باید باشه حسه متفاوتی به جونگکوک دارم اما هیچوقت حتی به یونگی هیونگم چیزی نگفتم
×به خودش گفتی؟
_نه من نمیخواستم زندگی خودم و اونارو خراب کنم بعدشم جوهیون نونا خیلی زنه مهربون و خوبی بود و به خاطر اینکه میدونستم کوک اونو مثله جونش دوست داره و امکان نداره منو بخواد هیچوقت همچین حرفیو نزدم حتی وقتی نونا فوتم شد این فکر که این حرفو به زبون بیارم توی ذهنم نیومد
~پس حالا چی شده ؟ تو که میدونی نمیتونی داشته باشیش
×جین!!
~دروغ میگم مگه ؟ بهتره آدم تو زندگیش با واقعیت روبه‌رو بشه اون که اصلا رفته حتی اگر عاشقشم باشی نمیتونی داشته باشیش اینطوریم که ادامه بدی زندگیه خودتو خراب میکنی
_مگه دسته خودمه ؟ مگه شما وقتی همو دوست داشتید اما مجبورتون کردن باهم نباشید تونستید ؟
~حسه ما دوطرفه بود
_حسه من یه طرفس ولی فرقی با ماله شما نداره ... وقتی عاشقه یکی میشی نمیتونی مثله آب خوردن فراموشش کنی اونم وقتی که یه تیکه از وجودشو خودت به دنیا آورده باشیو دائم کنارت داشته باشیش ... من نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم و معلومه که به راحتی نمیتونم فراموشش کنم
~باید سعی بکنی وگرنه این خودتی که آسیب میبینی
×عزیزم انقدر تند نرو میدونم که الان از غمی که اون داره ونمیتونی براش به شادی تبدیلش کنی ناراحتی اما اینطور برخورد کردن با این حس هیچ چیزیو درست نمیکنه ... تهیونگ که نمیتونه اونو از قبلشو ذهنش بیرون کنه
~من از دیدنه ناراحتی و اذیت شدنه بچه هام قلبم به درد میاد نمیخوام حالا که بعد از اینهمه سال کناره همیم تو هنوزم دلیلی برای ناراحتی داشته باشی
_چیکار میتونم بکنم ؟
×باهم سعی میکنیم همه چیزو حل کنیم ... هوم ؟ میتونیم اول از یه مشاوره خوب نوبت بگیریم تا توی مرحله اول بی خوابی و درده معدتو درمان کنیم بعدم بریم سراغه چیزای دیگه
~امیدوارم این بهترین راه باشه
_اگر نتونستم فراموشش کنم چی ؟ ... ازم دلسرد میشید ؟
×اینو بدون تو هرکاری که بکنی و هر تصمیمی که بگیری ما حمایتت میکنیم ... عشق چیزی نیست که بشه به راحتی به دستش آورد و بعد کنارش گذاشت
~ ماتازه همو پیدا کردیم قرار نیست پشته همو خالی کنیم مطمئن باش هیچوقت ازت دلسرد نمیشیم
( پایان فلش بک )
~بالاخره میخوای با زندگیت چیکارکنی آخه بچه !







☺️....♥️

عکسه کاور پسره مین یونه (سهون)

HopeWhere stories live. Discover now