1983.7.3
11:21 PMکره جنوبی، سئول، ساختمان اصلی
چشمهای خشک شدهاش رو با پلک زدنی تر کرد.
بدنش کمی کرخت شده بود ولی اهمیتی بهش نمیداد.
اونقدر ذهنش درگیر بود که حتی با این همه خستگی خوابش نمیبرد.
نفسش رو با صدای 'آه' مانندی خارج کرد و دوباره به گوشهی کمد خیره شد.
چیزی نمیدید؛ جلوی نگاهش فقط یک لبخند مرموز و دوجفت چشم مثلثی بود.
به تک تک رفتارها و حرکات اون روز فکر کرد.
رفتارهای خودش، حرفهای او، حرکات او، نگاه او.
هرچی بیشتر فکر میکرد، بیشتر میترسید.
شاید میتونست دربرابر وسوسههاش دووم بیاره ولی دربرابر تجربهاش شکست میخورد.
تجربه و اطلاعات کیم نامجون درحال حاضر تنها چیزهایی بودن که جین از ته دل میخواست!
باری دیگر نفسی از روی کلافگی کشید. حرکتی به بدنش داد و به پشت خوابید.
چهره و حرکات اون مرد اونقدر حس اعتماد داشتند که انگار جین سالها اونمرد رو میشناخته و بهش اطمینان داشته!
از طرفی از اعماق وجودش میخواست که بره کنارش بشینه و تک تک سوالهاش رو بپرسه از طرفی دیگه این احمقانهترین کاری بود که میتونست به عنوان عضو یک گنگ خلافکار انجام بده!
تنها کسی که درحال حاضر بهش اعتماد داشت، جیمین بود. اونم تنها یک دلیل داشت.
جین میدونست اگر اتفاقی بیوفته؛ جیمین بین اون و چیزهای دیگه، چیزهای دیگهرو انتخاب میکنه.
از اینمطمئن بود که اونمرد بهش از پشت خنجر نمیزنه بلکه بهش اطمینان داده مستقیما اینکارو میکنه.
تکلیفش مشخص بود واسه همین بهش اعتماد داشت.
با صدای در کمی نگاهش رو چرخوند و به هیکل خسته جیمین داد.
حلالزاده بود!
از سر و صورتش خستگی میبارید. کرواتش کج و کوله روی سینهاش افتاده بود و پیراهن سفیدش چروک شده بود.
پاهاش رو روی زمین کشوند و روی تخت خودش رو انداخت.
دو روز برای ماموریتی، به دگو رفته بود. انگار پیت دل خوشی از جیمین نداشت که همه ماموریتهای سخت و طاقتفرسارو گردنش میانداخت.
"نخوابیدی هنوز؟"
با صدای بم شده جیمین، نگاهش رو از در گرفت و بهش داد.
"خوابم نمیبره"
زیرلب زمزمه کرد و همزمان آنالیز کلی از مرد انجام داد.
روی بند انگشتاش خون بود. دور آستین و قسمتی از یقهاش هم قرمز بود.
جین واقعا خوشحال بود که اونقدر مبتدی هست که اون رو به ماموریتهای انفرادی نفرستند. واقعا با وجود خستگی و سردرگمی ذهنش، طاقت خستگی فیزیکی رو نداشت.
جیمین کمی خودش رو تکون داد و با در آوردن کرواتش، اون رو به گوشهای پرت کرد.
دستش رو سمت پیراهنش برد که با صدای 'بیب بیب' پیجرش از حرکت ایستاد.
"آیش..."
نگاهی به پیجر کرد و کلافه موهاش رو بین انگشتهاش گرفت.
جین بی اهمیت به حرکاتش نگاه کرد و نیشخندی زد.
"یک کاری بگم...برام انجام میدی؟"
پارک با تعللی زمزمه کرد
جین اخمی کرد و صداش رو کمی بالا تر برد
"چه کاری؟"
جیمین 'هوفی' کشید و به سقف خیره شد.
"باید یک کاری برای هیتاکی انجام بدم"
نگاهش رو از سقف گرفت و به جین داد.
"میشه جای من بری؟"
جین به چشمهای خستهاش نگاه کرد و شونهای بالا انداخت.
کار خاصی نداشت، خواب هم نداشت.
فرصت خوبی هم بود که کمی به هیتاکی نزدیک تر بشه پس بی چون و چرا قبول کرد.
از جاش بلندشد.
میتونست نفس راحتی که جیمین کشید رو بشنوه.
به سمت کمد رفت تا کتوشلوار سیاهش رو خارج کنه. اونها باید برای هر ماموریت این لباس رو تمیز و مرتب میپوشیدند. این قانون عمارت راست بود.
فقط هم عمارت راست!
انگار پیت بشدت روی تمیزی حساس بود.
"نمیخواد...همینطوری برو"
با حرف جیمین دستش رو از کاور لباس برداشت و عقب کشید.
پس ماموریت برای پیت نبود!
در سکوت سوییشرتش رو از روی صندلی برداشت و به سمت خارج از اتاق رفت.
تو این چند ماهی که اینجا بود، انگشت شمار به دیدن هیتاکی میرفت.
اکثر ملاقات ها و کارها رو یا جیمین انجام میداد یا مینهو.
خود گروه راست شامل چندین گروهک بود که هرکدوم کار خاصی که هرماه بهشون داده میشد رو انجام میدادند.
همه چیز بر پایه و اساسی برنامه ریزی شده بود. برای همه گروهکها یک سرپرست بود که اعضا رو زیر نظر داشت و اونها رو کنترل میکرد.
جین در حال حاضر زیر نظر جیمین بود.
گروه جیمین و مینهو، یکی دیگر از سرپرستها، نسبت به بقیه بهم نزریکتر بودند. جین هم فقط با همین دوتا آداب معاشرت داشت.
با رسیدن به حیاط عمارت، بی اختیار دست به کمربندش برد و همزمان همراه با چاقوی ضامن دارِ توی جورابش، همهی اونهارو برای تحویل به نگهبان آماده کرد.
به جلوی عمارت هیتاکی رسید.
دو تقه به در زد و عقب کشید.
چشمی در کنار رفت و دو چشم سیاه نمایان شد.
"از طرف آقای پارک اومدم"
جین بی فوت وقت زمزمه کرد و بلافاصله در باز شد.
وسایل توی دستش رو توی سبد خالی کرد و نگهبان با تکون داد سر، بهش اجازه ورود داد.
توی مدتی که اینجا بود یکچیزی رو خوب متوجه شده بود.
هیتاکی همهی افراد مورد اعتماد پیت رو کنار خودش نگه میداشت. تا الان از این افراد، جین سه نفر رو میشناخت.
جیمین، مینهو و اِلی!
هنوز اِلی رو ندیده بود ولی توی صحبتهای جیمین خیلی ازش شنیده بود.
توی اکثر ماموریتهایی که جیمین میرفت یا بین ملاقاتیهای هیتاکی اسم اِلی خیلی به گوش میخورد.
بنظر سرپرست یکی از گروهکهای گروه چپ بود.
با توجه به اعتمادی که پیت بهش داشت، جین از ته دل امیدوار بود بتونه دیداری باهاش داشته باشه.
ممکن بود خیلی به نفعش تموم شه!
به جلوی در اتاق رسید.
بدون مکث تقهای به در زد و طبق عادت منتظر شد.
یک، دو، سه، چهار، پنج.
"بیاتو"
مثل همیشه!
در رو باز کرد و وارد شد.
هیتاکی روی صندلی، پشت میزش نشسته بود.
جین تعظیمی به نشانه احترام کرد.
"آقای پارک من رو فرستادن قربان"
زیرلب زمزمه کرد و دستهاش رو به نشانه احترام جلوی بدنش گذاشت.
صدای سوختن سیگار توی دستش، به گوش جین میرسید.
سکوتی توی اتاق حکمفرما بود.
سکوتی که توی همه ملاقاتهایی که جین داشت، به یک شکل بود.
سکوتی سلطهگر و خفقانآور!
"بیا جلو"
با زمزمهی مرد، بی فوت وقت جلو رفت و کنار میز از حرکت ایستاد.
نخ سیگار میون انگشتهاش میسوخت.
صورتش بنظر خسته میاومد.
نگاهش از میز گرفته و به جین داده شد.
سرتا پای پسر رو بررسی کرد و 'هومی' کشید.
"خودش باید خسته بوده باشه"
نیشخند آرومی زد و پاکت سیگار روی میز رو برداشت.
"بنظر خیلی بهت اعتماد داره که جای خودش فرستادتت"
اینبار بلندتر از قبل زمزمه کرد و پاکت سیگار رو به سمت جینگرفت.
"ایشون لطف دارن"
جین با تعظیم کوتاهی، حرف مرد رو پاسخ داد و نخ سیگاری از پاکت خارج کرد.
سرش به شدت درد میکرد. واقعا بهش نیاز داشت.
هیتاکی پاکت رو روی میز انداخت و بجاش فندک طلاییش رو برداشت.
آتیشی به زیر سیگار جین زد و با بازدم بلندی به صندلیش تکیه داد. اینکاراش عجیب نبود.
هیتاکی همهی اعضای گروهش رو مثل خانوادهاش میدید. به همین دلیل هم بود که هیچ نفوذی نداشت.
همه اونقدر خودشون رو به هیتاکی و این خانواده وفادار میدونستند که حتی لحظهای به خودشون جرعت خیانت نمیدادند!
"ای روزگار...الان مغزت تازه و جوونه"
با زمزمه نفس وار هیتاکی، نگاهش رو به مرد داد.
"لابد کلی سوال توش داری، مگه نه؟"
با لبخند محوی رو به جین زمزمه کرد و همزمان با دست به مبل جلوی میزش اشاره زد.
"بشین"
جین جوابی به سوالش نداد و درعوض سریع روی مبل نشست. اکثرا در برابر صحبت دیگران ساکت میشد و گوش میکرد.
اینطوری خیلی بیشتر به نفعش بود. خام بود و ممکنه هر لحظه زبونش کار دستش بده.
هیتاکی از روی صندلیش بلند شد و همزمان، پاکت بزرگ سفید رنگی رو از کنار میز برداشت.
به سمت جین اومد و روی مبل روبهروش نشست.
جین با اخم محوی، پکی به سیگارش زد و نگاه کنجکاوانهای به پاکت انداخت. بنظر جعبهای درونش بود.
"میخوام اینو ببری به آدرسی که توشه"
هیتاکی زیرلب گفت و پاکت رو روی میز گذاشت.
"همین الان...تا قبل از طلوع خورشید هم برمیگردی. نباید کسی از این جابهجایی خبردار شه"
بازدم پر دودش رو بیرون داد و همزمان نگاهی به جین انداخت.
"فهمیدی سوکجین؟"
جین با مکث نگاهی بین پاکت و چشمهای مرد رد و بدل کرد.
"بله قربان"
هیتاکی سری به نشانه 'خوبه' تکون داد و به پشتی مبل تکیه زد.
جین به سمت پاکت خم شد و اون رو به پیش خودش کشید. جعبه درونش جعبه کلوچه بود!
جینخوب میدونست توی این جعبهها چیزی بجز پول نخواهد بود.
با تعلل پاکت رو دستش گرفت و آروم از جاش بلند شد. حرف دیگهای نبود باید هرچه سریعتر کارش رو به اتمام میرسوند.
"به سلامت انجامش میدم قربان"
تعظیمی کرد و قدمی به سمت عقب برداشت.
"راجب اون سوالها"
با صدای بم مرد از حرکت ایستاد.
هیتاکی پکی به سیگارش زد و چشمهای بیحسش رو به جین داد
"خوبه که توی سرت میچرخن، هدف هر آدمی به همینه وگرنه با بیتفاوتی کردن به همه چیز که انسان زندگی نمیکنه"
جین حرفی نمیزد. حرفهای مرد بنظر نصیحت نمیاومد!
"ولی..."
هیتاکی مکثی کرد و فیلتر سیگارش رو توی جاسیگاریِ روی میز خاموش کرد.
"بهتره که همونجا بچرخن...پیت آدمی نیست که به سوالا جواب بده"
با این حرف، نفس جین از شمار افتاد.
"پس کنجکاویت رو دور اون نگردون"
اینبار با صدای بلندتر گفت
"فهمیدی سوکجین؟"
جین بزاقش رو قورت داد و تعظیم کوتاه کرد.
"بله قربان"
هیتاکی همزمان سرش رو تکون داد و به پشتی مبل تکیه زد
"خوبه"
جین بیمکث عقبگرد کرد و به سمت در رفت.
چهرهاش انقدر همه چیز رو نمایان میکرد؟
حس میکرد اطراف مغزش رو یک شیشه کشیدند که همه میتونن درونش رو ببینند
هیتاکی انقدر راحت سوالاتش رو میفهمید.
جیمین احساساتش رو مثل یک کتاب میخوند.
حتی کیمنامجونی که یکبار باهاش همکلام شده بود به راحتی هدف جین رو فهمیده بود.
باید بیشتر روی خودش کار میکرد.
باید آرومتر پیش میرفت.
نباید از جیمین سوال دیگهای میپرسید.
بنظر خطرناک میاومد.
به دنبال جواب گشتن پیش کیم نامجون، بنظر گزینه امنتری بود!
تا اینجا هیتاکی از بین افرادی که ممکن بود برای هدفش کمکش کنند، خط خورده بود.
از هیتاکی به عنوان تکیهگاه استفاده میکرد ولی اهرم؟ قطعا پیت گزینه بهتری بود.
حالا که هیتاکی بهش اخطار داده بود، بیشتر از پیش کنجکاو بود. باید یک میانبر دیگه پیدا میکرد.
یک راهی به که پیت میرسید!
.
![](https://img.wattpad.com/cover/349567982-288-k848908.jpg)
YOU ARE READING
Fear
FanfictionCouple: Namjin, Taekook Genre: Criminal, Angst, Smut Up: پنجشنبهها By #AGUST_P Have a nice shot🥃