5-𝒉𝒚𝒖𝒏𝒈 𝒂𝒏𝒅 𝒌𝒊𝒅𝒅𝒐

215 56 31
                                    

[ hyung and kiddo]
part5

نمیدونست چقدر گذشته و کجاست اما وقتی صدای گفت و گوی ضعیفی رو از بیرون شنید با سختی لای پلک های خسته‌اش رو از هم باز کرد.
به بالاسرش خیره بود و با خودش فکر میکرد که دقیقا کجاست؟ چون سقف آهنی بالا سرش هیچ شباهتی به اتاق خودش نداشت. سرش به شدت درد میکرد و شقیقه‌هاش نبض میزدن. کم کم روی تخت نیمخیز شد و درحالی که کنار
چشم هاش چین خورده بود و از شدت سوزش اشک توشون جمع شده بود به اطراف خیره شد.
با دیدن فضای کوچیک و وسایل داخل اتاق کم کم تصویر‌های داخل سرش پررنگ تر شدن و یادش اومد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده.
خبری از جونگکوک نبود و همین هم باعث شد کمی توی اون اتاقک احساس معذب بودن بکنه.
به یاد داشت شب گذشته طبق عادت گذشته قبل از اینکه خوابشون ببره به مادرش خبر داده بود که خونه نمیاد و قراره شب و پیش دوسش بمونه ، البته بعید میدونست برای اون زن بود و نبودش اهمیتی داشته باشه!
دستی به گردنش کشید و با احتیاط از روی تخت بلند شد.
یعنی واقعا اون بچه گذاشته رفته اونم وقتی جیمین هنوزم
اینجاست؟

-کجا گذاشتی رفتی اخه...

از اتاقک بیرون اومد. حالا که هوا روشن بود میتونست بهتر فضای اون پشت رو ببینه.
یه محیط دنج و آروم...سبزی های کاشته شده گوشه حیاط و مبل دو نفره قدیمی که سمت دیگه حیاط بود به همراه اون تاپ آهنگی فضای دلگرم کننده‌ای رو درست کرده بود.

-پسر جان؟

با شنیدن صدای ناآشنایی هول شده به سمت صدا چرخید و با دیدن خانم جا افتاده و زیبایی که پایین پله ها ایستاده و با جدیت بهش خیره شده کم مونده بود زمین بخوره که با گرفتن نرده ها خودش رو کنترل کرد اما چون هنوزم خمار بود و بخاطر الکل شب گذشته گیج میزد نتونست سرپا بمونه و روی پله ها نشست.

-اوه...من...متاسفم ترسوندمت؟

چند بار پلک زد تا دیدش بهتر بشه و بعد با احتیاط به اون خانم نگاه کرد. شباهت زیادی به جونگکوک داشت و حدس اینکه مادر جونگکوک باشه زیاد سخت نبود.

-نه نه...من متاسفم...

کمی خجالت میکشید که با همچین سر و وضع نامرتبی جلوی اون خانم باشه و دلش میخواست هرچه زودتر از اونجا فرار کنه و دیگه هیچ وقت نیمه شب مست نکنه و از پسر جونگکوک نامی که به این وضع انداختتش دوری کنه!

-تو باید جیمین باشی درسته؟ دیشب پسرم واقعا منو شگفت زده کرد...تو تقریبا تنها دوستش به حساب میای!

لعنتی ، حالا دیگه کاملا احساس خطر میکرد چون اصلا دلش نمیخواست یه مادر نگران اون رو به چشم یه ولگرد دائم‌الخمر ببینه که زندگی بچه‌اش رو خراب میکنه!

-درسته خانم...من جیمینم...پارک جیمین...

مادر جونگکوک نگاه خیره‌اش رو درحالی که روی پایین ترین پله مینشست نگه داشت و لبخند محوی هم روی لب‌هاش نشوند.

IKIGAIWhere stories live. Discover now