اون تهیونگ بود که حالا رسیده بود به دم پلهها. جین دستی به صورت خیس و سختش کشید و بقیه پلهها رو رفت پایین و روی یکی از دورترین مبلها افتاد. تهیونگ بعد یه نگاه سنگین و غمگین به اون و من، برگشت سمت اتاقش. ساوانا هم راهی شد سمت جین.
وقتی رسید بهش دستی روی شونهاش گذاشت و خیلی آروم گفت: جین... تو از همون اول میدونستی که اون یه موجود افسانهایی و جادویه. پس باید به اینم فکر میکردی که نمیتونی با این روشهای معمولی کمکش کنی.
جین با بغض نالید: اما اون جادوگر لعنتی خودش این دکتر رو بهم معرفی کرد... خودش نشونی این بیمارستان رو بهم داد! کاملا مستقیم بهم گفت برو دنبال یه دکتر به اسم لونا کالین، تو بخش پیوند بیمارستان آنکوریج!
ساوانا: خب شاید اون... چه میدونم...
اما جین اجازه نداد ساوانا حرفشو بزنه و نالید: ولی ما هنوز تو رو داریم نانا! میتونیم با قدرت تو کمکش کنیم... مگه نه؟
ساوانا که هنوز جملهی قبلی توی دهنش بود، کمی مکث کرد و بعد به آرومی جواب داد: خب... درواقع... منم دیگه کاری از دستم برنمیاد.
نگاه جین حتی خالیتر از قبل شد. ساوانا فشاری به شونهاش آورد و گفت: خودت که میدونی... من یه درمانگرم نه یه ساحره. این یعنی من هیچ قدرتی از خودم ندارم که بتونم به اون کمک کنم. جز این معجونهای گیاهی که براش درست میکنم و چندتا اسپل کوچیک، کار دیگهایی از دستم برنمیاد.
جین با صدایی گرفته نالید: نه نانا... نه! محض رضای خدا این حرفا رو بهم نزن. منو ناامید نکن.
ساوانا آهی کشید و سرشو پایین انداخت. و بعد آروم زیرلب گفت: واقعا دیگه وقتشه راحتش بزاری جین... اجازه بده حداقل تو این مدت کوتاهی که براش مونده اونطوری که خودش میخواد زندگی کنه.
جین که حسابی توی غم و درد فرو رفته بود، با صورتی خیس از اشک فقط سر تکون داد. یهو با دیدنش یاد خودم افتادم. وقتی ۱۳سال پیش از همه چیز دست کشیدم.
بعد از رفتن ساوانا ترجیح دادم برم پیشش. رو به شومینه، پشت بهم نشسته بود روی یه نیمکت مخملی و سرشو از دو طرف بین دستاش گرفته بود. فشاری به شونهاش دادم و کنارش نشستم. کمی به سکوت گذشت تا اینکه اون بلاخره تونست خودشو پیدا کنه. صاف نشست و از تو جیب کنار کتش یه برگهی تا شده درآورد و گرفت طرف من. بازش که کردم دیدم یه قرارداد امضا شده است. اون واقعا بخش خصوصی مرکز اهدای عضو رو خریده بود!
نالیدم: جین...
پوزخندی زد و برگه رو از دستم کشید و مچالهاش کرد و پرتش کرد توی شعلههای شومینه. درحالی که سوختنش رو نگاه میکرد گفت: تا نظرم عوض نشده همین الان بزن به چاک دکتر!
YOU ARE READING
Theta | تتا 🔞
Fanfiction❞ من قلب ندارم، تویی که توی سینم میتپی... ❝ لونا کالین، رزیدنت بخش قلب یه بیمارستان تو شهری در آلاسکاست. جایی که زادگاه گرگینههای اصیل به اسم هیونثـه. نژادی که به عنوان خدایان ازشون یاد میشه و ظهور تکتک شون وعده داده شده. "تِتا" نهمین گرگ زاده ش...