12

291 42 25
                                    

شب سختی رو گذروندم. به‌زور چند دقیقه چشمام بسته شد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم مه غلیظی از سمت کوهی که تتا به اونجا رفته بود، به پایین سرازیر شده بود و داشت به سمت شهر میومد.

صبحانه نخورده راهی بیمارستان شدم. از اونجا مدام به فکر تهیونگ بودم. برگشته یا نه... حالش خوبه یا نه... دیشب چه اتفاقی براش افتاد... من باهاش چی کار کرده بودم... و هزارتا سوالی که فقط یه نفر میتونست بهم جواب بده. خود تهیونگ!

تایم ناهار بود. توی کافه نشسته بودم و از پشت شیشه بازم به کوهستان جنوب شهر خیره بودم که همکارم گفت: داره دیر میشه... پاشو بریم!

با اخطار اون خودمو از پشت میز جمع کردم و بلند شدم. سینی غذام رو دست نخورده برگردوندم و راه افتادم سمت بخش.

اون روز حتی جین هم توی بیمارستان نبود که بتونم ازش خبر بگیرم. هزاربار تصمیم گرفتم به یکی زنگ بزنم، ولی پشیمون شدم. و تا آخرین لحظه با نگرانیم سر و کله زدم تا اینکه بلاخره کارم تموم شد.

با یه تاکسی، یه راست برگشتم به عمارت. ولی تنها کسی که توی عمارت بود، ساوانا بود. تهیونگ برنگشته بود و همین باعث شد به نگرانی من، یه ترس عجیب هم اضافه بشه.

خستگی رو بهونه کردم و توی اتاقم موندم. فقط از ساوانا خواستم اگه تهیونگ برگشت بهم خبر بده. ولی تا آخرشب کسی سراغم نیومد. این یعنی تهیونگ هنوز برنگشته بود.

نزدیک ساعت ۱۰شب بود که از اتاق بیرون اومدم. ساوانا و جین پایین جلوی شومینه نشسته بودن و داشتن در مورد چیزی صحبت میکردن که با اومدن من حرفشون رو قطع کردن.

ساوانا بلند شد و خودشو بهم رسوند و با همون لبخند مهربون همیشگیش پرسید: هنوز نخوابیدی؟

سر تکون دادم و به جین که انگار بهم ریخته به نظر میرسید نگاهی انداختم. تو دلم دعا دعا میکردم کاش یکی پیداش بشه و منو از این جهنم نجات بده که یهو زاوار زیردست جین پیداش شد و گفت: قربان... یه لحظه تشریف میارین.

جین: چی شده؟!

زاویار کمی این پا و اون پا کرد و بعد با سکوت و نگاه عجیبش جین رو مجبور کرد که از جاش بلند شه و با سرعت زیادی همراهش از عمارت خارج بشه. نگاهی به ساوانا که بیشتر از من تعجب کرده بود انداختم و فهمیدم باید یه اتفاقی افتاده باشه.

با فکر به تهیونگ یهو تو خودم لرزیدم!

اصلا نفهمیدم کی دوئیدم دنبال جین. از در عمارت که بیرون اومدم، سوز سرما خورد توی صورتم و اشک توی چشمام جمع شد. داشتم با سوزش شدید چشمام مقابله میکردم و دنبال جین میگشتم که یهو از پشت یکی منو محکم گرفت و چیزی روی صورتم قرار گرفت.

خواستم دستمو از درد و فشاری که بهش میومد آزاد کنم، ولی یهو بوی تندی از دستمالِ جلوی صورتم توی بینیم پیچید. اوه نه! اون دی‌اتیل‌اتر بود. اونا داشتن منو بیهوش میکردن!

Theta | تتا 🔞Where stories live. Discover now