r.w.p14

20 8 0
                                    

ژان رفت و ییبو به خارج از آپارتمان رفت و با وکیل مشغول صحبت شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ژان رفت و ییبو به خارج از آپارتمان رفت و با وکیل مشغول صحبت شد .ییبو از وکیل خواست که کارهای انتقال ییبو رو به دانشگاه معماری ایتالیا با ویزا تموم بکنه وتا 2 هفته همه چی تموم بشه.وکیل هم درجواب گفت: قربان کار ویزا تمومه فقط شما باید بیایید و در دانشگاه ثبت نام کنید وازاینجا بانامه مهمان و یا انتقالی بعنوان دانشجوی بین المللی به دانشگاه ایتالیا برین.ییبو گفت: فهمیدم ولی کارهای خونه و واریز کردن اون مقدار پول قرار داد رو که باید به حساب ژان سرموعد واریز بشه رو  حتماً پیگری بکن.و وکیل هم با  ok دادن به ییبو تماس رو تموم کرد وییبو که فراموش کرده بود برای تهیه بلیط بهش بگه ،پیام داد : " لطفاً برای پس فردا اولین پرواز رو برای 2نفر ok کنین.مرسی" و به آپارتمان برگشت.وقتی که فهمید ژان خوابه خیالش راحت شد و اون هم خوابید.ییبو تقریباً آخرهای هدفش بودوازاین بابت اصلاً عذاب وجدانی نداشت. صبح فردا ژان و ییبو باهم بیدار شدن وبعداز دوشی تک نفره ای که گرفتن و خوردن صبحانه ، موقع خروج ییبو به ژان گفت: ژانی ، امروز لطفاً از دوستهات خداحافظی بکن فردا به شانگهای میریم و امروز هرچی که مورد نیازتِ بردار.ژان که  ازاین جابجائی و عوض شدن آب و هواو ازهمه بیشتر داشتن ییبو در کنارش خوشحال بود، با تکون دادن سرش همراه با خنده قبول کرد.ییبو،ژان روبه مکانیکی رسوند و خودش رفت تا ازجونکی خداحافظی بکنه .جونکی الان مدتی بودکه از ییبو خبری نداشت چون خودشم سرگرم امتحان بود.ییبو به جونکی زنگ زد و گفت: هی رفیق خودمم تعجب نکن.بیا جای همیشگی. جونکی بعداز 15 دقیقه تو کافه بودویه مدت طولانی ییبو و جونکی از بغل هم بیرون نیومدن ییبو بدون مقدمه گفت: هی جون،من میرم شانگهای برای ادامه تحصیل و از اونجا برای ایتالیا درخواست دانشجوی بین الملل می دم.جونکی که از وجود ژان و نقشه ییبو خبری نداشت، گفت: هی بو.. تو ایتالیایی بلد نیستی.ییبو گفت: اونجا برای دانشجویان بین الملل به انگلیسی تدریس می کنن وزبان من هم عالیه.جونکی به ییبو تبریک گفت، وبعداز 2 ساعت صحبت بالاخر هرکسی به خونه خودش برگشت.ییبو  که می خواست بره، سر راهش دنبال ژان رفت و اون هم همراه ژان از ییشینگ و آقای یو خداحافظی کرد وقتی به خونه رسیدن پیام بلیط برای ساعت 9 صبح به دست ییبو رسید و حالا اون فقط باید 15 روز دیگه صبر می کرد.ییبو به ژانی که تازه از شستن دست و صورتش تموم شده بود نگاهی انداخت وگفت: هی ژان بیا بغلم. ژان هم که بغل ییبو رو دوس داشت محکم ییبو رو بغل گرفت.ژان خیلی آروم گلوی ییبو رو بوسید و ییبو خودش رو خیلی  سخت کنترل کرد تا با ژان ادامه نده.ییبوژان رو دورکرد و گفت: هی بیبی منم توروخیلی دوس دارم و خیلی دلم تورو می خواد اما لطفاً 2هفته فقط 2 هفته صبرکن.تا استرس ثبت نام من تموم بشه.اونوقت از خجالت توأم درمیام.ژان که سرخ شده بودفقط خندید و آروم و بی صدا به آشپزخونه رفت و یه لیوان آب سرد خورد.اون دلش می خواست اون شب با ییبو باشه ولی ییبو به بهانه ای اونو دور زده بود.ژان خیلی پیش خودش فکر کرد، تا حالا صبرکرده بود 15 روز دیگه هم روی این چند ماه.شب ییبو ناچاراً پیشِ ژان خوابید .فردا صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدن چون ساعت 8 باید فرودگاه می رفتن.بعداز خوردن صبحانه مختصر،ژان چمدونها و ساکهارو کنارِ در گذاشت.ییبو چون برنامه داشت، ماشین رو نبرد وگفت: ژان گفتم بعداز مدتی که جابجا شدیم ماشین رو برام بفرستن.الان با تاکسی باید بریم ژان هم اون خنده قشنگ و شیرینش رو زد و بعداز اومدن تاکسی بطرف فرودگاه حرکت کردن.ژان خیلی صادقانه ییبو رو دوست داشت ،عاشقش بود .اما ییبو ،ژان رو فقط به چشم یه پل برای گذشتن از مشکلاتش دیدکه وقتی از روش گذشت باید پشت سرش خرابش می کرد.بالاخره به فرودگاه رسیدن و بعداز انجام کارهای اولیه به گیت انتظار رفتن و بعداز کمی ساعت 8:45 دقیقه شماره پرواز ژان و ییبو خونده شدو بطرف خروجی برای سوارشدن حرکت کردن.بلیطها در صندلی قسمت معمولی رزرو شده بود .ژان اولین بارش بودکه سوار هواپیما می شد بنابراین کنار شیشه نشست تا از آسمون به زمین نگاه بکنه.وقتی که نشستن و هواپیما درحالت صعود قرار گرفت ،ژان ترسید و برای همین دستهای ییبو رومحکم گرفت.ییبو خیلی خونسرد وباخنده ای که اصلاً حس نداشت گفت: هی ژان نترس من پیشتم .ژان با شنیدن این جمله کمی آروم گرفت.بعداز یک ربع پذیرائی هواپیما شروع شد .وقتی که از خوردن تموم شدن هردو خوابیدن.وچند دقیقه که مونده بود برسن شانگهای از خواب بیدار شدن وقتی هواپیما نشست هردوشون پشت سر مسافرا پیاده شدن و نزدیک به یک ساعت هم منتظر وسایل و چمدونها شون شدن.قبل از رسیدن به در خروجی ،فردوگاه ،وکیل ییبو بهش پیام دادو آدرس خونه رو فرستاد. دم فرودگاه تاکسی گرفتن و بطرف مقصد حرکت کردن. بعداز نیم ساعت جلوی خونه ویلائی کوچیک پیاده شدن.اون خونه اونقدر قشنگ بود که ژان برای مدتی محو تماشای خونه شد.بعد با گرفته شدن بازوش توسط ییبو به داخل خونه رفتن .خونه ورودیش از حیاط بود .یه حیاط با گلهای قشنگ و رنگارنگ.دوتا هم درخت میوه داشت گلابی و زردآلو .ژان وقتی که یه کم تند تند تمام حیاط رو از نظرش گذروند با ییبو وارد خونه شدن .اون خونه با تمام وسایل و امکاناتش برای یک سال رهن شده بود. 3 اتاق خواب و یک اتاق برای انباری وحموم و دستشوئیِ جدا.یک حال نیم دایره و آشپزخونه متوسط ،کل خونه بود.یکی از اتاقها بصورت دوبلکس در طبقه بالا بود.ژان و ییبو خسته از سفر روی مبل نشستن که ییبو گفت: عزیزم اول توبرو دوش بگیر خسته ای ،توکه بیرون اومدی من میرم.من الان باید با تلفنم چندکار دانشگاه رو حل بکنم ژان هم با صداقت تمام قبول کرد و  وارد حموم شد.هرچی داخل حموم منتظر شد تا ییبو بیاد و بگه :ژان ژانی ،کاری نداری ؟ ژان ژانی چیزی می خوای؟ ژانم می خوای پشتت رو بشوم.ولی انتظار بی فایده بود.ژان تصمیم داشت ترس به دلش راه نده.ژان برای این که آب داغ بهش بخوره بیشتر زیر دوش موند تا خستگی سفر ازتنش بیاد بیرون.از اون طرف ییبو با وکیلش درحال مکالمه و پیام دادن بود.وکیل نوشت : آقای وانگ فردا لطفاً به دانشگاه بیاین من یک نفر رو در امور انتقالی پیدا کردم که می تونه تواین هفته تا روز 5شنبه شمار و منتقل بکنه.من هم خودم امروز میام شانگهای. ییبوکه از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید نوشت: حتماً ،حتماً میام.ساعت 8 تو دانشگاهم بعدنفس راحتی کشید.بعداز اون به وکیل گفت: مدارک و قراردادی که ژان امضاء کرده روهم باخودش بیاره.وکیل هم گفت: حتماً میارم نگران نباشید قربان.ژان از حموم درومد وقتی داشت موها خیس و لختش رو با حوله خشک میکرد،یک لحظه آب دهن ییبو تو گلوش پرت شدوشدیداً سرفه کرد.ژان با تمام عشق بطرف ییبو رفت و آروم آروم پشت ییبو رو ماساژ دادو بعدآروم بغلش کرد و بوسه ای روی گوش ییبو گذاشت.ییبو سریع خودشو از بغل ژان درآورد و گفت: بیبی میدونم دلت می خواد باهم باشیم ولی ،ولی بیب قول دادی تا2 هفته صبرکنی ها... خواهش می کنم. ژان بااین که ته دلش یه جوری شده بود با سرتکون دادن قبول کرد و وارد آشپزخونه شد تا ناهار درست بکنه.ییبو هم به حموم رفت بعداز خوردن ناهار هرکدوم وسایل خودشون رو بردن تا مرتب بکنن و ژان برای ییبو نوشت:" عزیزم،پس برای این که هیچ کدوم اذیت نشیم بیا تا 2هفته تو اتاق های جدا بخوابیم.ییبو هم که انگار ازخدا خواسته، قیافه ناراحت و پریشون به خودش گرفت و ژان رو آروم بغل کرد و گفت: معذرت می خوام عشقم ممنون که درکم می کنی .وبعد خنده موذیانه ای کرد.تا وسایل هردو جابجا بشه شب شده بود و هیچ کدوم هم میل به چیزی نداشتن بنابراین تصمیم گرفتن بخوابن.ژان دیر خوابش برد .اون هنوزعلت دوری کردن و تغییر رفتار ییبو رو نمی دونست ومی ترسید نکنه ییبو از جریان تجاوز خبردار شده باشه ؟ یا نسبت به ژان سرد شده باشه.ژان هنوزخبرنداشت که ییبو کل زندگیش رو می دونه.ژان خیلی ناراحت بود چون ییبو تنها تکیه گاهش بود و ژان باهمه این افکار مزاحم بعداز 2ساعت خوابش برد.تو اتاق بغلی هم ییبو با افکارهای متفاوت بیدار بود.به عکس العمل ژان بعداز ترک شدنش ،به فکرهائی که درموردش می کنه واین که چطور می خواد گذران زندگی بکنه.وفقط 2 ساعت تونست بخوابه

rental wifeWhere stories live. Discover now