r.w.p15

27 8 0
                                    

صبح که هردو بیدار شدن یه صبحانه مفصل خوردن و ییبو بعداز جمع کردن مدارکش به ژان گفت: عشقم من باید برم دانشگاه تا کارهای ادارای رو انجام بدم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

صبح که هردو بیدار شدن یه صبحانه مفصل خوردن و ییبو بعداز جمع کردن مدارکش به ژان گفت: عشقم من باید برم دانشگاه تا کارهای ادارای رو انجام بدم .اومدنی بعداز ظهر باهم میریم بیرون.ژان که تو چارچوب آشپزخونه ایستاده بود با سرش جواب داد و موافقت کرد.ییبو نیم ساعت بعد تو دانشگاه بود و وکیل هم رسیده بود.وکیل اون قرارداد رو بطرف ییبو گرفت و گفت: آقای وانگ مطمئن هستین؟از عواقبش نمی ترسین؟ ییبو گفت: اون پسرِ احمق که عشق منو باور کرده .اون تا الان باید می فهمید که دارم از خودم دورش می کنم ولی احمق بودنش بکارم میاد وبعد از گرفتن قراردادو گذاشتن تو کیفش، با وکیل پیش اون شخص رفتن و بعداز حرف زدن و امضاء کردن درخواست انتقالیش بعنوان دانشجوی بین الملل ، 3 ساعت بعد کارهای انتقالی ییبو انجام شد و حالا اون می تونست خیلی راحت بره.ییبو سرمست ازاین انجام شدن این کار، از شخص مسئول تشکر کرد و با وکیل از دانشگاه خارج شدن. ییبو گفت: لطفاً بریم فرودگاه من باید بلیط ok کنم ویزامم که آماده ست وبااین نامه من دیگه هیچ مشکلی ندارم.وکیل بطرف فرودگاه بین الملل رفت.ییبو برای روز4 شنبه ساعت 8 صبح برای ایتالیا بلیط گرفت بعداز تموم شدن به وکیل گفت: 4شنبه من که پرواز کردم، ساعت 12 همون روز کل مبلغ رو طبق قرارداد به حسابی که به اسم ژان باز شده می ریزی.واگر از کسی خواست جویا بشه یه جوری جلوشو بگیرولی آسیب نبینه.وکیل هم تائید کرد و حدودای ساعت13 بودکه ییبو به خونه رسید.ژان وقتی که صدای باز شدن در اومد، داخل حیاط بود. اون از شدت دلتنگی گریه کرده بودو ترسِ ته دلش خیلی اذیتش می کرد.ژان وقتی دید ییبو تو قاب در حیاط ظاهر شد با گریه به آغوش ییبو پناه بردوتو بغلش گریه کرد.ییبو که فکر می کرد نکنه ژان از قضیه بو برده ژان رو از خودش جدا کرد و پرسید: بیب به من نگاه کن.چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ ژان یه جوری به ییبو فهموند که چیزی نیست و فقط برای ییبو دلش تنگ شده.اما ژان اگر می دونست پس فرداش برای همیشه تنها خواهد موند شادیش کلاً از بین می رفت.ییبو آروم بوسه ای زورکی روی موهای ژان زد و گفت: غذا که درست نکردی؟ ژان سرشو پایین انداخت .چون از شدت دلتنگی به کل یادش رفته بود غذا درست بکنه ییبو خندید و گفت: برو صورت خوشگلت رو بشورناهار می ریم بیرون.ژان از خوشحالی هوا پریدوسریع رفت تا حاضر بشه و بعداز 10 دقیقه اومد وهمراه با ییبو قدم زنان به غذاخوری خونگی ای که پایین تر از خونه اشون بود رفتن.ژان گرسنه بود وکلی غذا سفارش دادن . بعداز تموم شدن به خونه برگشتن و کمی خوابیدن.ژان از شدت خستگی دیگه بیدار نشدو اولین بار از ساعت 3بعداز ظهر تا فردا صبح ساعت 8 خوابید.ییبو که ساعت 7 عصر بیدار شده بود با نگرانی هی ژان رو چک می کرد و وقتی که خیالش راحت می شد ، یواشکی لباسهائی که باید برمیداشت رو می ذاشت تو چمدونش.ییبو شب یک متن نامه برای ژان  نوشت به این محتوا:

rental wifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora