«هی اونا دارن میان،بهتره رفتار خوبی باهاشون داشته باشین»
جین بعد از تذکر دادنش،کاغذ خوراکیاش رو مچاله کرد.به سه نفر مقابلش نگاهی انداخت و امیدوار بود آبرویش رو پیش دوستهایی که چند روزی میشد با اونها آشنا شده،نبرن.این به نفع خودشون بود.اینطوری تمام هزینهها بین همهی اونها تقسیم میشد!!جیمین دستی به موهای زیتونیاش کشید و بعد از نگاه انداختن به هوسوک و جین با بیمیلی گفت
«یعنی ... یعنی مجبوریم اتاقهامون رو با سه نفر دیگهای که از اونها هیچ شناختی نداریم،تقسیم کنیم؟»برای هوسوک انگار بحث مهمی نبود.بازی کردن با گوشیاش یا شاید نگاه کردن به عکس دخترها و پسرهای زیبا رو تمام کرد و بعد دستشو دور شونههای جیمین انداخت.راه حلی برای نگرانی جیمین داشت برای همین با لبخندی گفت
«میتونی بیای پیش هوبیهیونگ بمونی»سپس به جین و نامجون اشارهای کرد و همین پیشنهاد رو به اونها نیز داد
«شما دوتا هم بمونید توی یک اتاق!اصلا کار شما راحتتره.مگه زوج نیستین؟ها؟»نامجون دستشو به سمت جین دراز کرد و با لبخندی که چالگونههاش معلوم میشد گفت
«معلومه که جین میاد پیش من!»جیمین کسی بود که نگاههای پرعلاقهی اونها رو قطع میکرد.اخمی کرد و گفت
«خب اینجوری فقط دوتا اتاق میمونه و فقط میشه توی یکی از اونها مستقر شد.اتاق زیر راه پلهها هیچ شومینه یا وسیلهی گرمایشی نداره»هوسوک دستشو از دور شونههای جیمینِ همیشه نگران باز کرد و خودشو روی کاناپه پرت کرد.انگشتهاشو راهی موهای نقرهایش کرد و اونها رو بهم ریخت و گفت
«این دیگه به ما ربطی نداره.کسی از هوای سرد نمُرده»نامجون چشم غرهای به هوسوک رفت و گفت
«خیلی بیرحمی»هوسوک با شنیدن حرف نامجون،متعجب به سمت جیمین برگشت تا پسر کوچکتر خلاف حرف نامجون رو بگه اما اون پسر مو زیتونی فقط با تاسف سرشو به علامت تایید تکون داد.البته این رد و بدل کردن صحبتها با چشمهاشون تا زمانی ادامه داشت که صدای زنگ خونه به صدا درنیومده بود
نامجون همراه جین برای استقبال از مهمانها یا همخونههای جدیدشان،سمت در رفته بودن اما هوسوک همچنان بیاهمیت دست به سینه سرشو روی پشتکاناپه گذاشته و چشمهاشو بسته بود.چند ساعت دیگر کلاسش شروع میشد و قبل از رفتن نیاز به استراحت داشت.خونهای که همراه دوستهاش اجاره کرده بودن فاصلهی زیادی با دانشگاهشون نداشت برای همین نیازی نبود که وقت زیادی رو برای طی کردن مسیر هدر بده
جیمین با شنیدن همهمهای،بینی هوسوک رو محکم فشرد و گفت
«هیونگ درست بشین.دارن میان»هوسوک اخمی کرد و نوک بینیاش رو ماساژ داد.اونها قرار بود در همین خونه زندگی کنن پس لازم نبود قسمت مودبش رو به نمایش بزاره.نامحسوس انگشتهاشو به سمت پهلوهای جیمین کشید و اون رو قلقلک داد.جیمین با خنده از سرجاش پرید و با پایش لگدی به هوسوک زد.صدای خندههای هر دو نفر همراه شیطنتهاشون بلند بود و همین باعث شد دیر متوجه اومدن بقیه بشن
YOU ARE READING
glass heart
Fanfiction«هوبی،نظرت درمورد هوبی چیه؟من بهت میگم هوبی چون با تو صمیمیام» Couple : hopegi _ namjin genre : romance