glass heart

169 40 95
                                    

هوای این پارت رو داشته باشید ⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

«منو نگاه کن یونگی»
دو طرف صورت پسر بزرگتر رو گرفت و وادارش کرد به چشم‌هاش نگاه‌ کنه.نفس کلافه‌ای کشید و گفت
«ما بچه نیستیم.برای چی اگه یک مدت همدیگرو ندیدیم اینجوری بهم میریزی؟یک بار بیمارستان،  یک بار خودتو توی اتاق زندانی میکنی یا غذا نمیخوری.به خودت بیا»

یونگی دوباره سرشو پایین انداخت.این حس وابستگی لعنتی که نسبت به اون داشت رو هوسوک نمیتونست بفهمه.البته یونگی فقط فکر میکرد هوسوک نمیفهمه.ندیدن هوسوک برای مدت کمی هم عذاب آور بود.اون نباید سرزنشش میکرد.به سختی از ریختن اشک‌هاش جلوگیری میکرد و اروم طوری که هر دو بشنون گفت
«نگران میشم»

سپس سرشو بالا اورد و با اخم پرسید
«تو دلت برای من تنگ نمیشه؟ها؟»

هوسوک کلافه نفس کشید و سرشو برگردوند.یونگی دست‌هاشو روی پاهای هوسوک گذاشت و صورتشو به اون نزدیک کرد‌.میدونست کلافه‌اش کرده‌.میدونست داره اذیتش میکنه و نمیدونست باید چیکار کنه.نمیخواست دوباره رهایی رو تجربه کنه.یک بار توسط پدرش رها شده بود،نمیخواست دوباره همچین چیزی رو با هوسوک تجربه کنه پس کوتاه اومد و بی‌دلیل خودش رو به عنوان مقصر قبول کرد و گفت
«ببخشید.ه ... هوسوک معذرت میخوام.تقصیر منه»

هوسوک حالش از این وابستگی یونگی بهم‌میخورد.پسری که فکر میکرد بدست اوردنش سخت‌ترین چیز بود حالا به راحتی میتونست با اون بازی کنه.بازنده‌ی این بازی از نظر هوسوک قطعا یونگیه!پسر کوچکتر هیچوقت تا این حد در علاقه‌اش پیش نمیرفت.اون مدت‌هاست که میخواست درمورد این رابطه تجدید نظر کنه و یونگی میدونست هوبی‌اش تغییر کرده.هوسوک در اعماق ذهنش میدونست یک ترسوعه.یک ترسو که از وابسته شدن میترسید اما همچنان با غرور از بالا به یونگی نگاه میکرد.

لیوان آبی از میز کناریشون برداشت و در دست‌های لرزان یونگی گذاشت.سرشو تکون داد و گفت
«چرا فقط خوش نمیگذرونی یونگی؟چرا فقط با پول‌هایی که بی‌تفاوت ازشون میگذری،هر گندی که دلت میخواد نمیزنی؟»

تک خنده‌ای کرد و ادامه داد
«من اگه جای تو بودم،اگه همه‌ی این پول‌ها و دارایی‌ها برای من بود،فکر کنم یک بهشت برای خودم میساختم»

عاجزانه به چشم‌های هوسوک نگاه کرد و گفت
«بدون تو نمیتونم از جهنم بیام بیرون هوسوک»

یونگی دست هوسوک رو محکم گرفت و گفت
«تو بهم بگو چی میخوای!خودم برات بهشت میسازم»

هوسوک خندید و خودشو روی تخت پرت کرد.حق با یونگی بود.هوسوک هر چی میخواست رو یونگی برای اون مهیا میکرد.چه پول چه محبت.اما هوسوک در اولین قدم موفقیتش شکست خورد و حالا همه چیز تکراری بود.همه چیز!لب‌هاشو جمع کرد و گفت
«نمیدونم.خلاءی توی وجودم هست که نمیدونم چجوری پُر میشه.برای من هیچ چیز سرجای خودش نیست»

glass heartWhere stories live. Discover now