سال،:2002
مکان:گوانگجو
ساعت : 6:00 بعد از ظهرمدتی میشد که در حال نگاه کردن به گریه کردنه یک پسر کوچولوی همسنوسالش بود.سنگریزههایی رو با نوک کفش سفیدش پرت کرد و دوباره به سمتی که مسیر اومدن مادرش بود،نگاه کرد.مثل همیشه بچههایی که با خوشحالی از سرسرهها سر میخوردن و روی تابها بازی میکردن،حوصلهاش رو سر میبردن.اون بیشتر دلش میخواست دور از شلوغی در گوشهای بنشینه و فقط موسیقی گوش بده.در دنیاهای خیالیاش غرق بشه و یا سعی کنه با ضربه زدن به بقیهی وسایل در اتاقش،اون موسیقی رو تکرار کنه.دوستداشت کنار پیانویی که از اون خیلی بزرگتر بود بنشینه و خودش رو در حال نواختن تصور کنه اما این دنیایی که میخواست زیاد بابِ میل مادرش نبود
مادرش خیال داشت که با فرستادن پسرش به پارک یا مدرسه،حالِ پسرش بهتر میشد.یعنی شاید بعد از تغییر بزرگی که در خانوادهاش رخ داده بود،یونگی صحبت کنه،لبخند بزنه یا به هر چیزی واکنشی نشون بده.خانمِ مین برای پسرش که تبدیل شده بود به یک مجسمهی متحرک خیلی غصه میخورد.یونگیِ باهوش و بینظیرش تنها نفس میکشید و به سختی رضایت میداد غذا بخوره.تقریبا برای پسرش هرکاری کرده بود.اون رو به گرانقیمتترین و معروفترین مدرسه در گوانگجو فرستاد،به ملاقات بهترین دکترها رفت و سعی داشت همه چیز رو برای اون فراهم کنه اما یونگی همچنان در مقابل حرف زدن مقاومت کرده بود ...
بچههایی که بازی میکردن جلوی دیدش رو گرفته بودن.کنجکاو بود که پسر هنوز در حال گریه کردنه یا نه برای همین اروم سرشو به سمتی مایل کرد و مردمکهاشو روی پسر متمرکز کرد.طبق حدسش هنوز هم در حال گریه کردن بود.چطوریه که اشکهاش تمام نمیشدن؟!با خودش برای کنارش رفتن کلنجار میرفت.میترسید که از صندلیاش بلند بشه و مادرش اون رو پیدا نکنه اما شاید باید میرفت.
قدش کوتاه بود و پاهاش به زمین نمیرسیدن برای همین برای پایین اومدن از صندلی باید احتیاط میکرد.کفدستهاشو روی میلههای سرد صندلی گذاشت و از روی صندلی پرید.دستهاشو در جیب کاپشن سورمهای رنگش گذاشت و با فاصلهای زیاد از بقیهی بچههایی که در زمین در حال بازی کردن بودن،قدم برداشت.
هر چقدر که نزدیکتر میشد،صدای گریهها بهتر به گوش یونگی میرسید.اون پسر تمام مدت کنار کاروسلی که صدای خندههای بچهها در اون قطع نمیشد،با اسنیکرزی که در دستش میفشرد ایستاده بود و گریه میکرد.شاید میخواست سوار یکی از اون اسبهای کاروسل میشد.با کمی تردید بلاخره کنارش ایستاد و دست کوچولویش رو روی شونهاش گذاشت
پسر که انگار ترسیده بود،سرجاش پرید و به کنارش نگاه کرد.چشمهای اشکیاش به اون تصویر پسری سفیدپوست با نوک دماغی که از سرما قرمز شده،نشون میدادن.نفسهاش از گریه منقطع بودن و سینهاش تندتند بالا و پایین میشد.اون اصلا حوصلهی بازی کردن نداشت برای همین با لبهای آویزونی و اخم کوچولویی روی پیشونیاش گفت
«نمیخوام بازی کنم.برو»
![](https://img.wattpad.com/cover/357586666-288-k741580.jpg)
YOU ARE READING
glass heart
Fanfiction«هوبی،نظرت درمورد هوبی چیه؟من بهت میگم هوبی چون با تو صمیمیام» Couple : hopegi _ namjin genre : romance