«واقعا دوست دارید توی این خونه بمونید؟»
یونگی در حالی اینو میپرسید که خودش در حال گذاشتن کیف وسایلش روی زمین بود.آستینهاشو تا روی انگشتهاش کشید و روی یکی از تختهای یک نفرهی اتاق نشست.جونگکوک که با تهیونگ سر این اتاق به توافق رسیده بودن،در حال چیدن وسایلش سمت قسمت خودش بود.قاب عکس خانوادگیاش رو روی میز گذاشت و گفت
«هیونگ تو درموردش شک داری؟دوست داری از اینجا بری؟»یونگی شونهای بالا انداخت.تا شب قبل تصمیم داشت جدا از دوستهاش در خونهای زندگی کنه،حتی اگر به خوابگاه برگرده مشکلی نداشت اما از بدبرداشت کردن تهیونگ و جونگکوک ترسیده بود.بودن در یک خونه همراه هوسوک سخت بود.اون توانایی هر لحظه نادیدهگرفتنش رو نداشت.انگار فراموش کردنش یک دروغ محض بود.لبهاشو جمع کرد و گفت
«به نظرتون جمعیت این خونه زیاد نیست؟ شلوغتر از اتاقهای خوابگاست.میتونستیم برای خودمون یک خونه جور کنیم»تهیونگ در کمدی رو باز کرد و بدون نگاه کردن به دو پسر پشتسرش گفت
«هیونگ مطمعنی مشکل فقط اینه؟تو تنها کسی هستی که یک اتاق برای خودت داری و مطمعنن کسی مزاحمت نمیشه»سپس سمت یونگی برگشت و ادامه داد
«همهی ما با یک سری امید و آرزو اومدیم سئول.نمیتونیم پولهامونو همینجوری خرج کنیم.معلوم نیست قراره چه اتفاقاتی بیفته»جونگکوک کنار تهیونگ ایستاد و حرفهای پسر بزرگتر رو تایید کرد
«حق با تهیونگه.بعدشم ... بعدشم اینجا همه مثل ما عاشق رقص و موسیقیان.این یک فرصته.باید ازش استفاده کنیم»یونگی دلش نمیخواست چیزی درمورد گذشتهاش با هوسوک بگه.پاهاشو تکون داد.دلیلی برای قانع کردنشون نداشت و از طرفی نمیخواست از این جا فرار کنه.اجازه نمیداد هوسوک درموردش به عنوان یک ضعیف فکر کنه.سری تکون داد،کیف وسایلش رو برداشت و همونموقعی که از سرجاش بلند شد،تهیونگ پرسید
«هیونگ ... چیزی اینجا اذیتت میکنه؟»یونگی دست از قدمبرداشتن،کشید و به سمت تهیونگ سر برگردوند.کمی در چشمهاش نگاه کرد.خواست لب باز کنه و از خاطراتی که در قلبش تهنشین شدن بگه.از پسری که مجبور بود هر روز نگاهش کنه و قلبش رو اروم نگه داره بگه اما ... اما چه فایدهای داشت؟اون فقط جسد یک علاقه رو با خودش حمل میکرد و گفتن قرار نیست چیزی رو به حالت اولش برگردونه.لبخند کوچکی زد و گفت
«میرم وسایلم رو بچینم»----------------------------------
«هوبی هیونگ سرکار بودی؟»
جیمین به چهرهی نه چندان جالب هوسوک نگاه میکرد.از دو روز قبل بدتر شده بود و انگار نمیخواست چیزی بگه.پسر خودشو روی تخت پرت کرد و گوشیاش رو به سمتی انداخت.ذهنش نمیخواست خفه بشه.کتاب خاطراتش نمیخواست بسته بشه و این باعث میشد بیشتر و بیشتر از خودش و تصمیمهاش عصبانی بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/357586666-288-k741580.jpg)
YOU ARE READING
glass heart
Fanfiction«هوبی،نظرت درمورد هوبی چیه؟من بهت میگم هوبی چون با تو صمیمیام» Couple : hopegi _ namjin genre : romance