𝐩𝐚𝐫𝐭[𝟐𝟎]

146 22 16
                                    


بالاخره بعد از ساعت ها از پرونده چشم گرفت و بستش.
پیشرفت خوبی داشتن و احساس خوشحالی میکرد ولی یه چیزی مانع از این میشد که خوشحالیش تکمیل بشه.
اونم گوشی لعنت شده ش بود که حتی یه صدای ناقابل هم از خودش تولید نمیکرد تا بهش هشدار بده هیونگش بالاخره جوابشو داده!!
نمیتونست متوجه بشه چه اتفاقی افتاده...ممکن بود بلایی سرش اومده باشه؟ حداقل باید بهش پیام میداد که حالش خوبه تا بتونه یه نفس راحت بکشه.
روز عروسی خواهر روور؛ تهیون به دستور کیونگسو... گزارشاتو فقط به خودش داده بود و این مشکوکش کرده بود.
تا جایی که به یاد داشت تهیون به اون عمارت وارد شده بود تا گزارشات لحظه به لحظه همه چیز رو بدون هیچ کم و کاستی به دست فرماندشون برسونه نه خودش!
چشماشو بست و با تکیه دادن به صندلیش کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو مالوند...کار زیاد خستش کرده بود.
این روزا هوای سئول خیلی سردتر شده بود و میدونست بدون پوشیدن لباس گرم امکان سرما خوردنش خیلی بیشتره و هرگز نمیخواست سرماخوردگی نفرت انگیز هم به روزای زیباش اضافه بشه!
چند وقتی بود که از چانیول خبری نداشت!
بعد از اون بوسه پر احساس، دیگه نتونسته بود درست و حسابی ببینتش و همین موضوع به شدت دلتنگش کرده بود.
میدونست محروم کردن خودش از دیدن چانیول بدترین تصمیمی بوده که گرفته ولی فقط میخواست تمرکزش روی کارش بیشتر بشه هر چند تمام این مدت بیشتر تمرکزش روی تمام چانیول بود تا کارش!
بی شرمانه بود ولی بعد از لمس لب های چانیول دنیاش زنده شده بود و امید به زندگیش بیشتر...امید برای دیدن دوباره چهره ش...تلاش برای دوباره دیدن چهره شادش!
یولش اونقدر روی قلبش تاثیر گذاشته بود که برای رسوندنش به برادرش بیشترین تلاشش رو، روی پرونده گذاشته بود!
اما فهمیده بود دوری از چانیول اصلا راه درستی نبوده...فهمیده بود "حالا" دیگه بدون اون هیچ چیزی دوست داشتنی نیست!
از دفتر بیرون اومد و بدون هیچ تلاشی خودشو توی ماشینش پیدا کرد...ذهن شلوغش فقط حول محور چانیول و چانیول میگذشت!
به ساعت مانیتور ماشینش نگاه کرد. عدد "یک و سی دقیقه" بامداد بهش چشمک میزد و یاداوری میکرد ساعت کاری چانیول تموم شده.
ماشینو به سمت خیابان هونگدائه روند. دوری از چانیول کلافه ش کرده بود. از خودش متعجب شد...هیچوقت برای دوری از هیچکسی احساساتش به مرز عصبانیت نرسیده بودن...شاید از خودش و بی مغزیش عصبانی بود!
تقریبا دو ماه بود که پرونده روور باز شده بود و همراه تیمشون تونسته بود درصد خوبی از پرونده رو حل کنه...اما این اصلا درصد خوبی برای پرونده ای که یک ماه دیگه مهلت پایانش به اتمام میرسید نبود و بدون کمک کیونگسو هیونگش که جونشو برای نفوذ به عمارت به خطر انداخته بود نمیتونست پرونده رو جلو ببره!
اما یه چیزی درست نبود.. اونم کم پیدابودن کیونگسو بود...اون دیگه هیچ گزارشی بهش نمیداد و روزای اول احتمال میداد شرایط خوبی برای پیدا کردن سرنخ نداشته باشه ولی الان تقریبا دو ماه گذشته بود و اون هیچ سرنخی پیدا نکرده بود...حتی هیچ تلاشی برای پیدا کردنش هم نمیکرد!!
بعد از عروسی خواهر روور؛ چندین بار تلاش کرده بود با هیونگش تماس داشته باشه اما اون حتی جواب پیامشم نداده بود و قبل از اون گزارشی که تهیون باید به فرمانده شون میداد رو به اون داده بود...!
همه این روند نمیتونست اتفاقی باشه و خودشم نمیتونست کلید قفل صندوقچه جواباشو بدون کمک کیونگسو به دست بیاره و این آزارش میداد!
اونقدر درگیری فکری داشت که متوجه نشد کی مقابل خونه چانیول و هیونگش رسیده. فقط میدونست مدت زیادیه که فقط توی ماشین نشسته و به پنجره اتاق چانیول خیره شده!
طبیعی بود که حتی دیدن پرده تیره اتاقش هم دلتنگ ترش میکرد؟!
چراغ اتاقش روشن بود و این یعنی اونم مثل خودش کلافه بوده و نتونسته بخوابه.
آهی کشید. بالاخره از ماشین پیاده شد و به سمت معشوقه ش قدم تند کرد.
هم دلتنگش بود؛ هم ازش خجالت می‌کشید...!
تقریبا سی روزی میشد که نه همدیگرو دیده بودن نه حتی بهم زنگ یا پیامی داده بودن. البته این وسط سهون کمی هم از چانیول دلگیر بود!...اون دیگه چرا باید انقدر تخس رفتار میکرد و حتی یه بار احوالشو نمیپرسید؟؟
ولی میدونست الان اونی که حق بیشتری داره چانیوله و نباید حرف اضافی بزنه!
الان فقط می خواست پیش چانیول باشه و اون آرومش کنه...فقط نیاز به لبخند های چال دار و معصومانه ش داشت.
بلافاصله بعد از زدن زنگ؛ در باز شد!
چانیول بدون اینکه حرفی بزنه. از آیفون؛ صورت "معشوقه" بی معرفتش رو دیده بود و درو باز کرده بود.
به فکرش پوزخندی زد. "معشوقه" !!
چه طوری میتونست پسر روبروش رو معشوقه صدا بزنه درحالی که فقط یکبار موفق به لمس لباش شده بود؟!
برخلاف سهون... به شدت از کم محلی بدش میومد و خیلی از دست سهون عصبی بود. حتی برای چند ثانیه بعد از دیدن صورتش به این فکر افتاده بود که درو باز
نکنه...ولی...مگه میتونست!
به سمت در ورودی رفت و باز گذاشتش.
خودش هم به سمت آشپزخونه رفت.
میتونست قسم بخوره... توانایی جوییدن گلوشو داره. فقط چون اون سهون بود جلوی خودش رو گرفته بود...فقط چون سهونش بود!
سهون وارد خونه نسبتا تاریک شد.
با چشماش سراسر خونه رو از نظر گذروند ولی چانیول رو پیدا نکرد!
با شنیدن صدای وسایل آشپزخونه فهمید حداقل چانیول خونه ست و ارواح درو براش باز نکردن!
درسته رفتارش زشت بود ولی اون حداقل باید ازش استقبال میکرد!
با ابرو های به هم گره خورده کاپشنشو از تنش بیرون آورد و روی دسته مبل گذاشت.
وارد آشپزخونه شد.
چانیول حضورشو حس کرده بود. حتی تمام مدت که سهون درحال بیرون آوردن کاپشنش بود سراسر تنشو با چشماش خورده و تموم کرده بود تا شاید بتونه کمی از دلتنگیش رو رفع کنه...!
ولی با همه اینا عصبانی بود و اصلا دوست نداشت نه سهون خسته رو ناراحت کنه نه خودش ناراحت تر از اینی که هست بشه...!
سکوت رو به بحث راه انداختن ترجیح داد...با اینکه تشنه ی دیدن صورت زیبای معشوقه ش بود ولی بی صدا شروع به خورد کردن توت فرنگیای قرمز و آبدار کرد.
هیونگش عاشق توت فرنگی بود...چقدر این خونه بدون حضورش خالی بود...حتی سهون هم نمیتونست جای اون رو براش پر کنه. هیچوقت تا این حد دلتنگ و نگرانش نشده بود!
دو ماه از رفتنش میگذشت وبدون حضورش تنها تر از همیشه شده بود...حداقل توقع داشت توی نبود هیونگش سهون کنارش باشه ولی اونم تنهاش گذاشته بود!
سهون همونطور که نظاره گر کارهای آروم اما عصبی چانیول بود نزدیکش شد و با اکراه به خودش جرئت داد تا عزیزشو در آغوش بگیره.
میدونست چه چیزی بیشترین درجه از ناراحتی رو برای چانیول به وجود میاره و از اینکه خودش باعث به وجود اومدنش شده بود واقعا متاسف بود.
چانیول همونطورکه میوه ها رو خورد می‌کرد، گرمایی لذت بخش رو حس کرد. برای یه لحظه نفس کشیدن هم فراموش کرد. سهونش در آغوش گرفته بودش!!
این...بیشترین نزدیکی بود که تا الان داشتن... لعنتی اون حتی سرشو مابین کتفاش گذاشته بود...دقیقا مثل هیونگش!
دوستش داشت...این گرما و این محکم حلقه شدن دستاش دور کمرشو دوست داشت. ولی نمیخواست به روی خودش بیاره برای همین اخم محوی بین دو ابروش پدیدار کرد. همونطور که دوباره خورد کردن میوه ها رو از سر میگرفت، شروع به صحبت کرد.
- بعد از چهار هفته...تازه یادت افتاده منم هستم!

♔𝐑𝐨𝐯𝐞𝐫♔Where stories live. Discover now