پارت بیستم

177 27 2
                                    

ییبو با بی حوصلگی جواب داد: "آره دیدمش. بهت گفتم که... هاااه... آره دارم گوش میدم." دستش رو روی پیشونیش گذاشت و آهی کشید.

"امسال باید بری!! میدونین چقدر شایعه پخش شد بخاطر اینکه پارسال نرفتین؟ اونا که غریبه نیستن. مراسم اتحادیه دانش آموختگان دانشگاهِ اس ئه دیگه. یه دور همی از خانواده های سیاسی و تجاری دنیاس. بعدا میلیون میلیون هم پول خرج کنی نمیتونی به این آسونی ببینیشون." منشی بیون از پشت تلفن با لحن ملتمسانه ادامه داد: " باید برین!! باید حتما برین!! چیز بیشتری نمیخوام... خواهش میکنم فقط برین یه ساعت بمونین."

ییبو عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و روی میز پرت کرد: "باشه روش فکر میکنم."

منشی بیون دوباره شروع به خواهش کرد: "نه فقط روش فکر نکنین. باید برین اونجا. قربان واجبه که برین، باید برین! گوش میکنین... قربان_"

ییبو تماس رو قطع کرد و به پشتی مبل تکیه داد: "هااااه... " دستش رو روی صورتش کشید و زمزمه کرد: "اتحادیه دانش آموختگان... هااااه..." با ناراحتی به یاد دوران دانشجوییش افتاد...

..................................

چند سال قبل

دانشگاه اِس...

ییبو به همراه پسر جوونی توی محوطه دانشگاه نشسته بود. با دستهاش صورت پسر رو قاب گرفته بود و با لبخند باهاش حرف میزد.

همون لحظه مرد جوونی به اونها نزدیک شد و کنارشون ایستاد. ییبو با تعجب به طرف مرد چرخید: "کی رسیدی اینجا؟ باید بهم زنگ میزدی. خیلی وقته همو ندیدیم. از بقیه شنیده بودم داری میای. خوشحالم که اینجا دیدمت." دستش رو به طرف یسونگ* دراز کرد.

یسونگ دستش رو به گرمی فشرد: "... چه تصادفی. ایشون کین کنارت؟"

ییبو دستهاش رو روی شونه های پسر جوون گذاشت و گفت: "آه... دوست پسرم، روی." رو به روی کرد و ادامه داد: "سلام کن روی. این دوستم یسونگه که اومده دانشگاه ما درس بخونه."

روی لبخندی زد و گفت: "از دیدنت خوشحالم یسونگ."

یسونگ دست امگای جوون رو آروم فشرد: "باعث افتخاره. امیدوارم با هم کنار بیایم."

(*یسونگ همون خواستگاریه که برای جان انتخاب کرده بودن. توی پارت قبلی رفتن سر قرار.)

یک سال بعد...

روی با ناراحتی گفت: "حرفتو باور میکنم. واقعا باورت دارم. ولی نگرانم چون کُره خیلی دوره. یه کم ناراحتم."

ییبو امگای جوون رو توی آغوشش فشرد: "منم ناراحتم."

"ییبو..." مرد جوون به اونها نزدیک شد و گفت: "اومدیم مهمونی فارغ التحصیلیا! یه کم زیادی مرغ عشق بازی در نمیارین؟ عشق میاد و میره. یکمم با ما راه بیا..." بازوی ییبو رو گرفت و ادامه داد: "دیگران همش میگن تو رو هم ببرم... روی، من ییبو رو ازت قرض میگیرم... یه دقیقه بدش به من توروخدا." و ییبو رو همراه خودش برد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My Charming Alpha / آلفای جذاب منWhere stories live. Discover now