/5

115 40 39
                                    

I found you without looking ,
And love you without trying.

-Mark Anthony

....1%......Start with Vote


"منظورت چیه! الان یک هفته شده! "
"همین که شنیدی لویی...اون فعلا نمیخواد نقاشی بشه!"

"چرا بهم نمیگی چی شده لیام!"

لیام لبخند غمگینی زد
"حالش خوب نیست و هیچ حرفی هم نزده!"

لویی دستش رو مشت کرد
چی میگفت...

میگفت دلش تنگ شده؟

فکش رو بهم فشرد
چی میگفت ؟

کاش وقتی خیلی دیر میشه...به این فکر نیوفتیم که کاش این کار رو می‌کردیم این حرف رو میزدیم!

تنها بعد از چند ثانیه سکوت سر تکون داد
و چرخید و از لیام دور شد-

اما قبل از اینکه کامل از در قصر خارج بشه...
ایستاد
چرخید سمت پنجره اما...

شاهزاده اونجا نبود...

سرش رو پایین انداخت‌..
نفس عمیقی کشید و...
از قصر خارج شد-

این بار مقصدش ، خونه ی زین بود
قرار شده بود تا چند وقتی که خونه پیدا میکنه واسه خودش...

پیش زین بمونه...

وقتی در زد و زین رو مثل همیشه با لباسای رنگی و قیافه خیلی خوشحال دید که در رو براش باز میکنه ،

ابرو بالا انداخت
"زین؟"

"حدس بزن کی گرون ترین کارشو فروخته!"

لویی لبخند کم جونی زد
"تبریک میگم پسر..."

بهش یه بغل داد و...ازش گذشت-

زین تعجب کرد
"هی...دوباره نذاشتن بری پیشش؟"

لویی تنها سرش رو به چپ و راست تکون داد

"این از خونه ، این از ایزابلا ، این از وایت ، و اینم از..."
آب گلوش رو پایین داد

زین لبخند زد
میدونست تو دلش چی گذره ،
اونا رفیق چند ساله بودن و لویی رو هیچ وقت انقدر بی طاقت ندیده بود-
"درست میشه ، بهش زمان بده.."

بعد سمت اتاق لویی چرخید...
"راستش، یه مسافر کوچولو داری که منتظرته!"

لویی اخم کرد
و بعد ،
در کم تر از ثانیه منظورش رو فهمید-

تقریبا دوید داخل اتاق...

تا اون پرنده ی کوچولو رو که لبه ی پنجره ی باز اتاقش و پرده های مشکی حریرش نشسته بود
و از بادی که توی کاکلش می‌خورد لذت می‌برد ، رو ببینه-

زین به پرنده خیره شد و خندید
"اون با هوش ترین پرنده ایه که تا حالا دیدم ، دقیقا میدونه کجا دنبالت..."

حرفش وقتی دید لویی تقریبا دوید سمت پرنده و بعد آروم پشت سرش روی زمین نشست نصفه موند-

ابرو بالا انداخت و نگاهش کرد که خیلی آروم صداش میکنه
"وایت..."

/My BeAutEous/Where stories live. Discover now