This is my confession ,
As dark as I am , I will always
Find enough light,
to adore you to pieces.
With all of my pieces...- Johnny Nguyen
..1%...Start with Vote...
لویی با بی تابی از خواب بیدار شد-
فاک-این چه حالی بود دیگه-
لویی کوچولو بیداره بیدار بود-
و همیشه خدا یه بوی شیرینی زیر بینیش قلقلکش میداد...!آب گلوش رو پایین داد-
بدنش یه طوری گر گرفته بود
که نمیدونست چه مرگشه!آخه...
هیچ کس بهش نگفته بود
یه پری توی قصر هست ، که هر چند ماه یک بار به تبعیتِ چیزی که واقعا هست ، یه بوی شیرین و حاله ای صورتی اطرافش رو میگیره و ، خواستنی تر و شیرین تر میشه...!انگاری که ، یه کیک خامه ای رو حالا از توی ویترین در آورده باشن و بذارن زیر دماغت!
چه حسی پیدا میکنی؟فاک...
لویی بلند شد و زیر دوش آب سرد رفت
حتی نمیدونست چشه-یکم آروم تر شد...
اما وقتی بیرون اومد و لباس عوض کرد...
هنوزم اون بوی شیرین رو نزدیکش حس میکرد.از ادکلنش به خودش زد و ،
از اتاقش بیرون رفت...جالب بود-
هیچ کس توی قصر نبود!بغییر از...
"لیام؟"
لیام رو توی آشپزخونه دید که انگار پاهاش شل شده بود...
با تعجب به لویی نگاه کرد...
و ابرو بالا انداخت
"ل..لویی...تو چیزی حس نمیکنی؟"لویی چند بار پلک زد و با گیجی نگاهش کرد، تا زمانی که خودش -
"بوی شیرین ، حس خواسته شدن و خواستن..."لویی نفس عمیق کشید و چشماش گرد شد...
هری؟اوه نه-
"فکر نمیکنی چرا انقدر اینجا خلوته؟"وقتی لویی برگشت و با چشمای گرد به بالای سرش...جایی که هری باید باشه نگاه کرد...
لیام فقط دستش رو کوبید به صورتش و با سرعت و سینی صبحونه سمتش اومد
"بیا- اینو خودت ببر ، هیچ کس توی قصر نیست ، همه تا فردا صبح اینجا رو به دستور ملکه خالی کردن ، فقط-"
لویی با گیجی سینی صبحونه رو گرفت و به لیام نگاه کرد که دستش رو روی شونش گذاشت
"به چشماش نگاه نکن ، اگر صدات کرد ، سمتش نرو ، مگر نه اون تو رو میکشه سمت خودش ، همین الانم بی قرار شده ، اما فردا صبح درست میشه ، من دیگه نمیتونم دارم میرم بیرون از قصر ، و در ورودی رو میبندم ، بعدش تو از قصر خارج شو ، و توی خونه درختی بمون...ملکه بهم گفتن ، یک نفر داخل قصر بمونه ، اون بهتره که تو باشی ! فعلا! "
ازش گذشت و سمت در ورودی رفت-
حتی فرصت نداد که لویی بفهمه داره چی میگه!
![](https://img.wattpad.com/cover/358913996-288-k511440.jpg)
YOU ARE READING
/My BeAutEous/
Fantasy/Larry Stylinson Fantasy Short Story/ میگن عشق... درد رو تسکین میده ، وقتی کسی که دوست داری رو بغل میکنی ، برای چند ثانیه ، هیچ چیز دیگه ای مهم نیست... من ، خیلی منتظر موندم تا تو بغلم کنی...لویی! من خیلی منتظر موندم که دردامو تسکین بدی ، من خیلی...