part 3

703 91 0
                                    

تقریبا سه هفته از رفتن پدرش به مسافرت گذشته بود و توی اون عمارت بزرگ با وجود نامادری و برادر ناتنی هاش بدجوری احساس تنهایی میکرد.

پدرش مجبور شد برای مأموریت مهمی به سفر بره و جونگکوک رو تنها بزاره ، بهش قول داده بود وقتی که برگرده تمام مشکلاتشون تموم و دوباره همه چی به روال قبل برمیگرده.
اما کوک به این قول شک داشت.

پدرش رو خیلی وقت بود ندیده بود و دلش براش تنگ شده بود ، همه چی به طرز عجیبی بهم ریخته بود و از تنها شدن با نامادریش و بچه هاش میترسید.
پدرش وقتی سوار ماشین شد و راه افتاد.

توی دل کوک دلشوره ی عجیبی افتاده بود ، انگار که قرار بود اتفاق بدی بیوفته.
ماشین که خیلی ازش دور شد ، بغضش ترکید.
اما نامادری و پسراش بیخیال به نظر می رسیدن.
نگاه نامادریش رو روی خودش حس میکرد اما جرعت نمی‌کرد که سرش رو بلند کنه.

بعد از رفتن اون ها داخل خونه ، خودش رو به حیاط پشتی رسوند و کنار بوته های کدو نشست و شروع به گریه کرد.

صدای جک و گاس رو که شنید ، سرش رو بالا آورد و بهشون نگاه کرد ، همه ی موش ها بهش خیره بودن حتی برونو هم که همیشه خواب بود برای دلداریش اومده بود و با چشم های غمگین بهش نگاه میکرد.

دلش نمی‌خواست که موش ها ناراحت بشن ، اونا تنها دوست های پسر بودن و توی هیچ شرایطی ولش نمی کردن.
برای همین سریع اشکاش رو پاک کرد ، اما یهو لوسیفر ، گربه ی نامادریش به سمت موش ها حمله کرد و خواست اون ها رو بگیره که اجازه نداد و گاس و جک رو توی جیبش گذاشت و تا اومد لوسیفر رو دعوا کنه ، صدای خدمتکار باعث شد سرش رو به عقب برگردونه.

خدمتکار با صدای آرومی گفت : جونگکوک...خانم باهات کار داره ، لطفا زودتر برگرد داخل ، اگه دیر کنی ، من رو تنبیه می‌کنه.

پسر میدونست که همه توی این خونه ازش میترسن ولی نه دیگه تا این حد.
با اینکه کلافه بود و از اینکه باهاش تنها باشه حس عجیبی بهش دست می‌داد رو به خدمتکار گفت : باشه الان میرم ، تو نگران نباش.

گاس و جک توی جیبش بودن و مدام غر میزدن اون کوچولو های کیوت فکر میکردن از پس گربه ی پشمالو بانو برمیان ولی نمی‌دونستن که اونا رو به لقمه ی چپ می‌کنه.

پسر وقتی لوسیفر رو اطرافش ندید موش ها رو از توی جیبش در آورد و روی زمین گذاشتشون و رو به اون دو گفت : مواظب خودتون باشید ، من برم سراغ نامادری و ببینم باهام چه کار داره!

گاس مشت های کوچولو و تپلش رو به طرف عمارت گرفت و از راه دور نامادری رو دعوا کرد ، به حرکت بامزه اش خندید و تنهاشون گذاشت.

وارد سالن که شد ، نامادریش مثل یک ملکه روی مبل نشسته بود و پسراش هم مبل کناریش.
با اینکه نگاهشون شبیه دوتا شخصیت کودن و حسود بود اما سعی کرد نادیده بگیرتشون.

Princila ( پِرَنسیلا )Where stories live. Discover now