part 12

628 82 14
                                    

توی اتاق زیر شیروونی نشسته بود و گوشاش رو به در
چسبونده بود.
نامادری از ساعتی که فهمیده بود جونگکوک اون پسری هست که با پرنس رقصیده اونجا زندانیش کرده بود.

پسر توی چشمای نامادری غم و نا امیدی رو میتونست ببینه یا شاید هم اشتباه میکرد و قادر به خوندن احساساتش نبود.

مامور پادشاه با کفش بلوری به اینجا اومده بود تا اون رو به پای پسرهای نامادری بکنه ؛ چون اون زن جونگکوک رو زندانی کرده بود اونا نمی دونستن که اون پسر گمشده ، همون کوکه.

گاس و جک اون قدر عصبانی بودن که نتونستن پیش
پسر زندانی بمونن.
فقط گریه میتونست یکم آرومش کنه ، اونقدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمیومد و چشماش هم سرخ و پف کرده به نظر میرسید.

اونقدر بی تاب بود که فقط دعا میکرد تا خدا نجاتش بده.
نامادری بهش گفته بود که بعد از رفتن مامورا تصمیم
جدیدی براش میگیره.
می ترسید که دیگه همون آزادی کوچیکش رو هم بگیره.

جونگکوک وقتی صدای گاس رو از پشت در شنید لبخند کمرنگی زد.
دوست های کوچولوی اون هنوز هم عصبانی بودن ولی وقتی کلید رو از زیر در براش فرستادن فهمید اونا بزرگ
ترین قلب رو دارن.

در رو باز کرد و همون طور که با کفش بلوری از پله ها پایین می دویید ؛ دید که مامور پادشاه داره از در بیرون میره.

پسر با عجله داد زد : صبر کنید من اون پسرم ؛ لنگه ی دیگه ی کفش رو هم دارم.
ولی همون لحظه نفهمید چی شد که پاش به یه چیزی
گیر کرد رو روی زمین افتاد ، وقتی به شیشه های شکسته ی کفش نگاه کرد بغضش ترکید ؛ اما مامور با مهربونی کنارش نشست و گفت: نگران نباش پسرم ؛میتونیم این کفش رو امتحان کنیم .

بعد از اینکه مامور کفش رو پای پسر کرد و وقتی دید اندازه پاش بود ؛ همه چیز روی دور تند افتاد.
جونگکوک رو از خونه بیرون بردن و با گارد سلطنتی
اسکورتش کردن ، پسر حتی نتونست واکنش نامادری و
برادر ناتنی هاش رو ببینه.
پسر وقتی به خودش اومد دید که توی‌ اتاق پرنس و در مقابلش ایستاده.

باورم نمیشد پرنس همون مردی باشه که با لبخندش
زندگیش رو روشن کرده بود.
توی اتاق کارش پشت میز نشسته بود و بهش نگاه میکرد.

اصلا یادش رفته بود کجاس؟ دهنش مثل ماهی از آب
بیرون افتاده باز و بسته میشد اما حتی یه کلمه هم از
بین لباش خارج نشد.

پرنس با اشاره ی دست همه رو از اتاق بیرون کرد ، بعد از اون فقط جونگکوک و شاهزاده تهیونگ توی اتاق بودن.
تهیونگ لبخندی زد و همون طور که پشت میز نشسته بود گفت : پس تو پرنسیلایی؟

پسر از شنیدن صداش لرزی توی ستون فقراتش حس کرد ، از اون صداهایی که درونت نفوذ میکنه و وادار میشی بهش احترام بذاری!

Princila ( پِرَنسیلا )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang