سوهو که به خاطر دارو های گیاهی و ضد درد جیهوپ کاملا گیج بود و تقریبا توانایی ذره ای تکون خوردن رو نداشت،فقط یه نفس عمیق کشید و بالاخره به حرف اومد:تا حالا که بدون در نظر گرفتن من هرکاری خواستی کردی،حالا هم بکن.برام مهم نیست...
کریس که نفس های عمیق از کنار گردن سوهو میکشید تا بوی پوستش رو به خوبی استشمام کنه،جوابش رو داد:منو تو هردو خودخواهیم سوهو...تو با وجود تقلا های من،هیچ وقت حاضر نشدی از حاشیه امن خودت بیرون بیای و حداقل به حرفام گوش بدی.هیچ زمانی تصمیم نگرفتی از اتاقت خارج بشی و به من یا دنیای اطرافت نگاهی بندازی و دلایل احتمالیت رو هم درک میکنم.
آروم دستش رو روی پوست بدنش کشید و بعد از یه مکث کوتاه،ادامه داد:اما منو تو بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بتونی بکنی شبیه همیم...منم اگر جای تو بودم،شاید درست مثل تو تصمیم میگرفتم از همه چیز این قصر کثیف،دنیای پر از بی عدالتی و اون همه حقایق،خودمو دور نگه دارم و آره...منم خودخواهم...
یه بوسه دیگه روی پشت گردن سوهو گذاشت که باعث شد احساسی عجیب تو بدنش بپیچه و همینطور که آروم آروم تو خودش مچاله میشد،به ادامه حرفاش گوش داد:شاید حتی بیشتر از تو...مخصوصا درست بعد از اینکه تصمیم گرفتم دنیای کوچیکت رو کشف کنم...بعد از فهمیدن اینکه تو،بزرگترین خط قرمز و راز این قصری...حتی اگر از همون اول میدونستم که این تصمیمم،ممکنه باعث بشه،بخوام تو رو مجبور به انجام کارایی کنم که هیچ وقت نمیخوای،بازم همه این کارامو تکرار میکردم سوهو.چون وقتی یه چیزی رو میخوام،حاضرم هر چیزی که سر راهم قرار داره رو نابود کنم ولی بهش برسم
سوهو سریعا جوابش رو داد:آره کاملا واضح و از نزدیک شاهد بودم که زندگی ساده منو چطور نابود کردی.
کریس دستش رو روی استخون لگن سوهو گذاشت و به بدن خودش چسبوند...اینبار صورتش رو جلوتر برد و لباش رو مماس با پوست صورتش کرد:اون چیزی که تو بهش میگی زندگی،اسمش اسارت بود و اونقدر همونجا مونده بودی و هر روز دروغ های رنگارنگ شنیدی که حقیقت دنیا رو هیچوقت ندیدی.من تو رو آزادت کردم.
کمی اشک تو چشماش حلقه زد و صداش لرزید:تو به این میگی آزادی کریس؟اینکه حق ندارم از این اتاق بیرون برم،دیگه نمیتونم انگشتامو تکون بدم و حتی اجازه مردن رو هم بهم نمیدی،اینا آزادیه؟الان آزادم که بدون در نظر گرفتن خواسته من،میتونی به تمام بدنم دسترسی داشته باشی و هرکاری خواستی باهام بکنی؟
کریس دوباره پشت گردنش رو بوسید:تا زمانی که واقعا بهم گوش ندی،مجبورم تو رو اینجوری نگه دارم.
بلافاصله بعد از شنیدن اون جمله،نگاه تیز بینش که بی هدف روی قاب جلو چشماش و جزئیات وسایل رو به روش میچرخید،یه دفتر پوستی رو درست زیر یه کمد بزرگ شکار کرد که حدس میزد پر از لباس های سلطنتی باشه و انگار که قرار بود مخفی باقی بمونه و کسی پیداش نکنه.
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇BTS VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...