3•~ «فردا همینجا همین ساعت»

204 33 8
                                    

وقتی سرش رو بلند  کرد با یونگی چشم تو چشم شد پسربزرگتر لبخندی زد "دوباره همو دیدیم!!"

جیمین با چشم های گرد شده دستش رو تکیه گاه قرار داد و روی زانو هاش نشست "بازم..تو!" یونگی یکی از سیب های روی زمین رو برداشت مالید به بولیزش اینجوری گرد و خاکش رو پاک کرد بعد گاز بزرگی بهش زد با دهن پر حرف زد "دزدکی اومدی اینجا؟؟؟"

جیمین خم شد و سیب ها رو دونه دونه جمع کرد و برگردوند داخل سبد در عین حال جوابش رو داد "نه!بابام اینجا کارمیکنه!!"

ابروهای یونگی بالا پریدن "آهان!..پس اومده بودی دیدن پدرت!"

به دنبال این حرف گاز دیگه ای به سیب زد.

جیمین با اخم فقط سرتکون داد و سبد رو گرفت توی دستش از جا بلند شد "طوری رفتار نکن که انگار همو می‌شناسیم!نمیخوام کسی درمورد رفتنم به سئول بفهمه!!" 

خواست از اونجا دور بشه که یونگی با ضرب از جا بلند شد و از مچ دستش گرفت "هی!الان اینجا کسی نیست که ما دوتا رو ببینه!"

بعد کمی مکث ادامه داد "نیاز نیست نگران باشی!!" جیمین سرش رو چرخوند تا اینکه چشم تو چشم شدن امروز دیگه اون کلاه حصیری رو سرش نذاشته بود و همینطور به صورتش کرم نزده بود درنتیجه با بادی که وزید موهای لخت خرمایی رنگش با رگه های طلایی روی پیشونیش ریختن .

کک و مک هاش‌به وضوح دیده میشدن ، چشم هاش با یک حالت بامزه ای گرد شده بودن و به خاطر برخورد نور آفتاب رنگشون به عسلی تغییر کرده بود ابروهاش بهم گره خوردن.

یونگی که به دقت به چهره ی زیبای پسرک نگاه میکرد برای لحظه ای حس کرد ضربان قلبش بالا رفته ،هیچوقت فکرشم نمیکرد یک پسر روستایی رو ملاقات کنه که از دختر های شهرشون زیباتر باشه.

آب دهنش رو قورت داد. تا اینکه جیمین  بعد چند دقیقه سکوت به حرف دراومد "تو برای چی اینجایی؟؟"

یونگی بالاخره به خودش اومد. سریع نگاهش رو ازش گرفت و به درختی که حدود یک متر اون طرف تر بود اشاره کرد "داشتم درس میخوندم!"

ابروهای جیمین بالا پریدن "درس؟؟"

نگاهی به سر تا پاش انداخت "دانشجویی؟؟"

یونگی با سر تایید کرد "اهوم..."

جیمین لبخند کجی زد "خوش به حالت!"بعد کمی مکث دوباره پرسید "حالا برای چی اینجا درس میخونی؟؟مگه خونه نداری؟؟"

پسر بزرگتر نگاهی به آسمون کرد و نفس عمیقی کشید

"درس خوندن تو هوای آزاد رو بیشتر دوست دارم!!"

جیمین سر تکون داد "خیلی خب  پس تو به درست برس من باید برم!!"

اینو گفته خواست بره که یونگی از مچ دستش گرفت "صبر کن!!"

Koi No Yokan | Yoonmin🪐✔️Where stories live. Discover now