✴️52✴️

400 105 319
                                    


هیچ کدوم از تلاش های کای جواب نمیداد. نه چان و نه سهون کوتاه نمی اومدن و کای مثل مرغ پر کنده از اتاق سهون به اتاق چان میدوید و سعی میکرد جو رو اروم کنه ولی انگار داشت با دیوار حرف میزد.
سهون بدون اهمیت به حرف های اون لباس هاش رو جمع میکرد و چان فقط پشت میز نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود.

_عمو... سهون جدا داره میره ها!

با صدایی که به طرز واضحی میلرزید گفت و منتظر جواب به مرد خیره شد. اما چان انگار خواب بود. سرش رو از روی میز بلند نمیکرد.

آب تلخ شده ی دهنش رو قورت داد و در حالی که سعی میکرد نفس هاش رو منظم و آروم نگه داره گفت

_شما الان عصبانی هستین... یکم... اگه یکمی صبر کنید... آروم میشین... اصلا چرا...

اسید معده اش سینه اش رو به درد آورد و وادارش کرد برای هزارمین بار اب دهنش رو قورت بده تا تهوع اش رو کنترل کنه...
برگشت و به در اتاق که نیمه باز بود نگاه کرد. سهون داشت میرفت. چان بیرونش کرده بود.
بخاطر کای بیرونش کرده بود. چون نمی‌خواست پسرش کنار یه مریض منحرف تباه بشه! میخواست سهون رو از کای فاصله بده تا پسرش فراموشش کنه... ازدواج کنه و بچه دار بشه...
چرا وقتی چان دعواش نکرده بود محبت مرد رو باور کرده بود؟ اون هیچوقت قرار نبود لطفی به کای بکنه... از نظرش کای یه حرومزاده ی نجس بود که اینده ی سهون رو خراب میکرد.
همین که مسئله ی مهمونی رو پنهان کرده بود هم بخاطر گیر بودن پای سهون بود. اگه پای پسرش گیر نبود اصلا براش اهمیتی نداشت که چه بلایی سر اون میاد.

اما اگه سهون میرفت اون چیکار میکرد؟
بدون دیدن سهون چطور زنده میموند؟ نمیتونست... اون نمیتونست بدون سهون زنده بمونه!

_من... دیگه... سمتش نمیرم... قسم میخورم...

با صدایی آروم گفت و دوباره سمت مرد چرخید. اگه سهون میموند میتونست لااقل از دور تماشاش کنه... لااقل صداش رو میشنید اما اینکه قصر رو ترک کنه رو نمیتونست تحمل کنه...

_عمو... خواهش میکنم... به خدا راست میگم...

دستش رو سمت دست مرد دراز کرد و روی ساعدش گذاشت

_ اون اصلا جایی رو نداره که بره... بعد چند سال ماموریت تازه به خونه برگشته بود بازم بره؟

انگشت های چان مشت شده و موهاش رو کشید. کای خوشحال از واکنش کوچیک مرد ادامه داد

_میتونید اتاقش رو عوض کنید و بیاریدش کنار اتاق خودتون... اینجوری حواستون هست که منو نبینه!

قلبش پیچ خورد و سرش پایین افتاد. چقدر تحقیرآمیز و سخت بود.

_اونم به زودی قراره برای بازرسی هاش از قصر بره بیرون... اصلا... انقدر مشغول میشه که وقت نمیکنه منو ببینه...‌

SurvivorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora