__________ONE YEAR AGO___________
"جلوم زانو بزن تهیونگم!"آروم زانو زدم جلوی پاهاش.
تپش قلب داشتم تا از اون اسلحه لعنت شده استفاده کنم.
سرمو اوردم بالا و گفتم:
"اگر از همون دو سال پیش که التماست میکردم بری پیش روانشناس بجای کتک زدنم و حبس کردنم میرفتی....الان با عشق زندگی میکردیم....نه این که تا صدام میکنی تنو بدنم بلرزه که میخوای بهم دست درازی کنی جونگکوک!"
جونگکوک قهقهه ای زدو بعدش همون طور که گهگاهی میون جملهش میخندید گفت:
"عشق؟...من که نفسمو برات میدم....فقط تو هم کری هم کوری که نه میشنوی و نه میبینی....من هر جایی که خواستی باهات اومدم...هرچی خواستی خریدم...در ازاش بدنتو خواستم...چیز زیادیه؟"
سرمو انداختم پایینو گفتم:
"کاش از روز اول نمیدیدمت....که تو بخوای اینجوری بهم دروغ بگیو خرم کنی آشغال...ولی خودتی..."
اسلحه رو کشیدمو رو به روی قلبش گرفتم.
تکخنده ای کردو گفت:"بزن...هم خودتو راحت میکنی هم از دست من خلاص میشی....ولی!...ولی حق نداری اگر به هر نحوی اومدم دنبالت ازم فرار کنی...اگر اومدم دنبالت خوشبختیو برات آتیش میزنم...فهمیدی عشقه جونگکوک؟"
اشک از چشمام جاری شدو همراه داد گفتم:
"خفه شوووووو."
و دو تیر رندوم بهش شلیک کردم.
از صدای بلندش چشمام رو بستم و حتی ندیدم به کجا تیر زدم.
چشمام رو اروم باز کردم و جونگکوک رو غرق در خون دیدم."ک.کوکی!؟"
آروم عقب عقب رفتمو دوباره صداش زدم:
"جونگکوک!؟"
هق هقام شدت گرفته بود و مجبور شدم با همون بدن نیمه برهنم که فقط یه باکسر پایین بدنمو پوشونده بود از خونه بزنم بیرون.
دوییدم و وارد آسانسور شدم و طبقه همکف رو زدم.
گریه هام شدت گرفت.
بعد از چند دقیقه در باز شد و فهمیدم انقدر غرق در خاطرات و لحظات بودم که متوجه نشدم از طبقه۵۰ چطور انقدر سریع رسیدم به طبقه همکف.
در که باز شد، دوییدم بیرون و سمت در چرخان رفتم.
از در چرخان بیرون رفتمو افتادم زمین.
نتونستم تحمل کنم و با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم.
هرچی باشه...اون اگر عوضی ترین آدمم باشه بالاخره عاشقش بودمو میدونم ناخواسته باهام اون کارا رو میکرد.
و حالا عشق خودمو کشته بودم تا یکم بیشتر آزادی داشته باشم."هی خوبی تهیونگ؟"
سر بلند کردمو با کیم سئونهو دشمن قوی و قدر جونگکوک بالای سرم مواجه شدم.
چند باری ازم خواسته بود تا باهاش سر قرار برم ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به جونگکوک خیانت کنم."ک.کشتمش...م.من...کش...کشتم..."
و چشمام سیاهی رفتو بیهوش شدم.
***
چند ماهی بود سئون هو ازم مراقبت میکرد و سعی میکرد حالمو خوب کنه.
بالاخره درخواستشو بعد از یک سال قبول کردم و باهم یه رابطه رو سعی کردیم بسازیم اما هر بار میبینمش یاد جونگکوک میافتم که هر بار نگاه هیزشو روی بدنم میدید منو چطور تنبیه میکرد.
دلم برای تنبیه هاش تنگ شده.
اما به دست خودم مرد و فقط خاطرات لعنتیش برام مونده.
با این که هیچ علاقه ای به سئون هو ندارم ولی برای زندگی جدید آدم خوبی به نظر میاد.______________________________________
what do you think about this fic?
Do you like it?
YOU ARE READING
He is change.
Horror*تکمیل شده* تهیونگ داشت با همسر جدیدش داخل پاساژ راه میرفت اما با یه صدای معروف که از سوت زدن دوست پسر سابقش بود زندگیش به جهنم تغییر میکنه. Kookv. Upload:Very soon! You don't need to vote!