از جاش بلند شدو گفت:
"غذاتو خوردی...استراحت کن...به نامجون قول دادم تا وقتی حالت بهتر شه فشار وحشتناکی بهت وارد نکنم...ولی از الان استراحت کن تا وقتی خوب شدی دیگه باهام سر تنبیه هات چونه نزنی."
آروم پرسیدم:
"غذاتو نمیخوری؟"
موهامو بهم ریختو گفت:
"تو بخور جون بگیری...فردا عمل داری!"
و از پله پایین رفتو به سمت راه پله رفت.
سمت میز برگشتم و تکه ای پیتزا برداشتمو شروع به خوردنش کردم.
حدودا پنج دقیقه گذشته که من از ۱۰ تکه پیتزا ۴تاشو که خودم خوردم و دوتاشم جونگکوک.
صدای پا از پشت سرم میشنوم.
به عقب برگشتمو دیدم جونگ کوک داره از پله ها پایین میاد همراه یه جعبه مشکی با خط های طلایی روش توی دستاش.
بعد از چند لحظه وارد آشپزخونه شد وسایل روی میز رو با دست زدو ریخت روی زمین.
نمکدون ها شکستن و جعبه پیتزا همراه پیتزا های توش پخش زمین شد.
جعبه رو روی میز گذاشتو سمتم اومد.
بازوم رو گرفتو بلندم کرد و روی میز خوابوند."چ.چیکار میخوا...."
با باز شدن جعبه و دیدن ویبراتو و بات پلاگ طرح دم ببر نفسم برید.
پاهامو بالا داد و شلوارمو به اندازه یه سوراخ بزرگ پاره کرد.
باکسرمم همراهش پاره شد و اون بی توجه با نیشخند مسخره ای رو لباش به کارای دیوانه وارش ادامه میداد."خ.خواهش میکنم ازت...م.من درد دارم جو.....آههههههههههههه....فاکککککک."
با ورود بات پلاگ به سوراخم داد نسبتا بلندی زدم و سعی کردم به یه جایی چنگ بندازم.
با همون نیشخند مسخرهش گفت:"به دوربین نگاه کن کیوتی!"
و با دست به سمت چپ اشاره کرد.
با اشکایی که توی چشمام حلقه میزد سرمو برگردوندمو به طرف چپ نگاه کردم و با یه دوربین که روی سه پایه قرار داره مواجه شدم.
گریم گرفتو اشک از چشمام پایین ریخت.
پاهامو ول کردو منم اروم پایین اوردمشون.
سمت سرم اومد و گفت:"حیف پات شکسته وگرنه داگ استایل کل خونه رو باید راه میرفتی هانی.....اوه فاک چه خواستنی"
بهش نگاه کردمو ناخواست سینمو لمس کردم.
به دستم نگاه کردو گفت:"همچین بدتم نیومده هوم؟"
اشک هام بیشتر جاری شدو گفتم:
"د.در...درد دارم...هق...درش ب...دربیار لطفا..."
مثل همیشه سرمو بوسید و رفت و دوربین رو قطع کردو برش داشتو گفت:
"ببینم یه وجب اون دم ببری از توت تکون خورده نفستو میگیرم."
آروم از روی میز پاشدم که بات پلاگ به دیواره مقعدم فشار اورد و باعث شد آهی دردمند بکشم.
"بعدا ازم تشکر میکنی."
بعد گفتن این جمله همراه سه پایه و دوربین از پله ها بالا رفت.
از حالت درازکش در اومدم و به زور نشستم.
آروم با پای چپم از روی میز پایین اومدم.
عصا هام جفتشون افتاده بودن.
با گریه روی میز کوبیدم."لعنت بهش."
اومدم دولا شم که اشتباها روی پای راستم ساکن شدم و از دردش داد بلندی کشیدمو سعی کردم صندلیو بگیرم اما صندلی هم همراه من چپ شد.
من محکم افتادم زمین و صندلی کنار ابروم خورد و درد بدی گرفت اما از درد پام و روحم کمتر بود.
بلند شدمو نشستم که دوباره اون پلاگ لعنت شده بیشتر توم فرو رفت.
صدای قدم های سریعی رو شنیدم که از پله ها پایین میومد.
جونگکوک رو دیدم که داره به طرفم میدوئه. ترسیدم و سعی کردم خودمو عقب بکشم."چیزی نیست...آروم باش....هیچی نیست...الان آسیبی قرار نیست بهت وارد کنم."
آروم پای چپمو گرفت و نزاشت حرکت کنم.
عصا هارو برداشت و به میز تکیه داد و بعد بلند شدو اومد و از زیر بغل هام گرفتو بلندم کرد و وایسوند."هیچی نیست....فعلا آروم باش..."
اومد عصا هارو دستم بده که با دیدن زخم ابروم خیره بهش تکون نخورد.
محکم روی میز کوبید که تو جا پریدم."انقدر احمقو دستو پا چلفتی ای که نمیتونی مراقب خودت باشی؟"
****
Love you!
YOU ARE READING
He is change.
Horror*تکمیل شده* تهیونگ داشت با همسر جدیدش داخل پاساژ راه میرفت اما با یه صدای معروف که از سوت زدن دوست پسر سابقش بود زندگیش به جهنم تغییر میکنه. Kookv. Upload:Very soon! You don't need to vote!