یونگی همونطور که با گوشی توی دستش بازی میکرد و اون رو توی دستش میچرخوند رو به تهیونگ کرد و پرسید:
_ جونگکوک داشت چی بهت میگفت؟تهیونگ شونهای بالا انداخت و گفت:
_ چیز زیادی نگفت...کمی این دست و اون دست کرد و بعد دل رو به دریا زد و ادامه داد:
_ راستش رو بخوای من میخواستم حقیقت رو بهش بگم، اما خب خداروشکر تو اومدی.یونگی با قیافه متعجبی بهش نگاه کرد ک پرسید:
_ حقیقت؟پسر کوچیکتر به پشتی صندلی تکیه داد و همونطور که به محوطه کنارش خیره بود گفت:
_ آره حقیقت، میدونی من خیلی وقت بود داشتم بهش دروغ میگفتم.زیر چشمی نگاهی به یونگی انداخت و پرسید:
_ یونگی هیونگ، میدونی مردم چرا دروغ میگن؟یونگی همونطور که بار دیگه نگاهش رو به گوشی توی دستش داده بود جواب داد:
_ چرا؟تهیونگ نگاه دیگهای به باغ جلوی روش انداخت و سپس آهی کشید و گفت:
_ چون چیزهایی هست که دوست داری داشته باشی، ولی تنها راه رسیدن بهشون اینه که دروغ بگی.پا روی پا انداخت و همونطور که چونهاش رو به دستش تکیه میداد ادامه داد:
_ اتفاقی که امروز توی معبد افتاد باعث شد بفهمم که دروغ گفتن فقط میتونه یه چیز جعلی و تو خالی بهمون بده، اونها نمیتونن.... نمیشه... یعنی در هر صورت آخر راه، اونها همش بیهودهان.با چشمهای غمگینش نگاهی به پسر بزرگتر کرد و همونطور که لبخند کوچیک اما دردناکی روی لبهاش نشسته بود، گفت:
_ بخاطر همینه که دیگه دلم نمیخواد هیچوقت دروغ بگم... حتی اگه باعث بشه دوستیم با جونگکوک بههم بخوره نمیتونم دیگه درمورد احساساتم بهش دروغ بگم، نمیتونم توی چشمهاش نگاه کنم و عشق و علاقهای که نسبت بهش حس میکنم رو توی قلبم دفن کنم... تا الان هم خیلی اینکار رو کردم و خب، حس میکنم دیگه کافی باشه...جونگکوک با تعجب و ناباوری یک بار از پشت شیشه شیشهای بالکن به پسر کوچیکتر که این حرفها رو به یونگی میزد نگاه میکرد و یک بار بر میگشت و نگاه ناباورش رو روی تلفن جیمین که روی بلندگو قرار داشت و تمام مکالمات اون دو نفر رو به صورت واضح براش پخش میکرد میداد.
چطوری متوجه نشده بود تهیونگ هم اون رو دوست داره؟ چطوری متوجه نگاه خاص پسر کوچیکتر به خودش نشده بود؟
توی اون زمان حتی خودش هم از دست خنگ بودن خودش کفری شده بود.
با کف دست ضربهای به پیشونی خودش زد و بعد به طرف به بقیه بچهها که پشت سرش ایستاده بودن برگشت زمزمه کرد:
_ بگید که خواب نمیبینم؟!جیمین با لبخند کوچیکی سری به نشونه منفی تکون داد و پسر بزرگتر رو قانع کرد و اون چیزهایی که شنیده خواب نبوده و بلکه تهیونگ توی واقعیت دوستش داره...
YOU ARE READING
Starting With A Lie [ KOOKV , YOONMIN ]
Fanfiction[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کنه اسم داستان: Starting With A Lie《 با دروغ شروع شد 》 کاپل ها : Kookv , Yoonmin ژانر: عاشقانه، فلاف،...