با هر قدم که به اتاق خوابمون نزدیک م شـدیم،
فشار بین پاهام شدیدتر م شد. نمی تونستم باور کنم بدنم انقدر برای لمسش، برای لذت و رهای ای که بهم می داد، اشتیاق داشت. تنها زمانی بود که همه چیز رو راجع به زندگیم فراموش می کردم، تنها زمانی که از غل و زنجیر دنیامون آزاد می شدم.در رو محکم پشتمون بست و من امیدوار بودم صداش توجه جیمین رو جلب نکرده باشه. ولی وقت زیادی برای نگرانی نداشتم چون تهیونگ پیرهنمو درآورد و بعد روی دست هاش بلندم کرد تا وسط تخت درازم کنه. بوسهای روی باکسرم گذاشت و همونجا دم عمیقی گرفت .شکم و دنده هامو بوسید و بعد سراغ سینه هام اومد و بوسه محکمی روشون گذاشت . مقابل پوستم غرید:
" مال منن."
حرفش باعث شد از شدت تحریک شدن به خودم بلرزم. نوک سینه هام سفت شده بودند و وقتی خیسی دهن و زبون تهیونگ روشون نشست دیگه تو عالم خودم نبودم .
" لعنت عاشق نوک سینه هاتم. قهوهای ، کوچیک و فوق العاده ان."
پاهامو بهم فشردم ولی تهیونگ شورتمو گرفت و پایین کشیدش. یک از انگشت هاشو روی آلتم فرستاد و نیشخند زد. نگاه گرسنه اش دوباره روی سینه هام نشست. سرشو خم کرد و زبونشو از نوک یه سینهام به
طرف اون یک کشید. نالهی ضعیفی از بین لبهام خارج شد.بی عجله به کارش با سینه هام ادامه داد و وقتی سرش آروم آروم پایین رفت، دیگه به نفس نفس افتاده بودم. لبهاش به آرومی و تحریکآمیز دور عضوم حلقه شدند. و بعد یه دفعه زبونشو تند و با فشار روی التم و نوک قارچی اش کشید . دهنمو با کف دستم پوشوندم و ناله ها و نفس نفس زدن هامو خفه کردم. تهیونگ با فک بهم فشرده غرید:
" نه. "
مچ دست هامو توی دستش گرفت، به شکمم فشردشون و همونجا قفلشون کرد. چشمهام از ترس گشاد شدند.
" جیمین صدامونو می شنوه. "
نیشخندی زد و التم اول تند و محکم و بعد آروم و با ملایمت مک زد. به خودم پیچیدم و ناله کردم. بدنم از شدت تلاش که برای ساکت موندن می کردم، می لرزید.
" اوه الهی ماه "
وقتی تهیونگ با سرعتی که به طرز دردناکی کند بود انگشتشو درونم فرستاد، نفسمو حبس کردم. هم ریتم با مک های که به آلتم می زد، انگشتشو توی بدنم فرو می کرد و بیرون می آورد. صورتمو توی بالشت فرو بردم. حلقهی دستش روی مچ هام تنگتر شد و لذت سریع و با شدت از بدنم گذشت.
با کمری قوس خورده، و پاهای که می لرزیدند، توی بالش ناله های بلندی سر دادم و کام میشدم . تهیونگ روی بدنم بالا اومد و در حالی که زانوهاش بین پاهای از هم باز شده م قرار گرفته بود، روم خیمه زد. مقابل گلوم با لحن خشنی زمزمه کرد:
" کی می ذاری تصاحبت کنم؟"
بدنم مثل سنگ سفت شد. تهیونگ سرشو بالا آورد و نگاهش توی نگاهم نشست.
YOU ARE READING
𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} Author :: Cora reilly جونگکوک از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. خیلی ها ازدواج اجباری جونگکوک با تهیونگ برای برقراری صلح بین دو مافیا رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. هیچ راه فراری از این ق...