A Love As Big As 7 Skys Chapter 5

81 8 21
                                    

عشقی به بزرگی هفت آسمان

قسمت پنجم

یکی از دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و به تلار غرق در تاریک اش نگاه میکرد. قصری که دیگر نعمتی برای بالیدن به آن نداشت. تالار هایی خاموش از روح آزاد نیاکانش...

چشمان قهوه ای رنگش دیگر شوقی برای چشم دوختن به سوژه های تکراری زندگی اش نداشت. او فرزندش را میخواست. لوهانی که هر لحظه زیباتراز قبل بود.

پسرک نازنینش که با قدم هایش آسمان را به اجبار هم که شده میخنداند. پسری که فرشتگان روی نگاهش قسم میخوردند,لوهانه عزیزش,اگر گرگ هم نبود,یک خدای کوچک برای آغوش او بود.

لب های خشک شده اش را از هم فاصله داد تا نفسی تازه کند. در این یک هفته,گویی شاه هفت آسمان چندین هزارسال پیر شده بود.انگشتانش میلرزید و چندین تار موی سفید در موج قهوه ای رنگ موهایش آزادانه پدید آمده بودند.
صدای قدم هایی محکم آرامش نفرت بارش را پایاد داد.

بی آنکه نگاهش را از زمین خاک گرفته بردارد میدانست چه کسی به دیدنش آمده است. در این روزهای نفرین شده که حتی مردمش هم دلتنگ لوهان بودند,چانیول تنها کسی بود که برای دیدنش  تردید نمیکرد.

قدم هایش زمین را جابه جا میکرد. ماه را برای نگهبانی از آسمانش خبردار میکرد. چانیول غروری به بزرگی بلندی آسمانش داشت.ابهتی به اندازه صدها گرگ را درون خود جای داده بود.

نگهبان قصر گرچه دلتنگ صدای قدم های کوچک و خنده های خوش صدای ولیعهدش شده بود,اما او قبل از اینکه دلتنگ باشد,یک سرباز بود. سربازی که وظیفه داشت پادشاهش را از روی تخت بلند کند تا پادشاهی کند.

مقابلش ایستاد.پیراهن بلند و شمشیر در قلافش و آن دو تیله قهوه ای رنگ..سهون به دیدن آن هم عادت کرده بود.

: نمیخواید به دیدن مهمانها برید؟

مهمان؟او مگر مهمانی هم داشت؟او از زمانی که پسرش را تبعید کرده بود دیگر هیچ چیزی نبود.

نیشخندی گوشه لب هایش نشست. نگاه خالی از هرگونه احساسش را بالا گرفت و به چانیول که با جدیت نگاهش میکرد خیره شد.

: مهمان...؟

این دیگر چه کلمه ای بود. چه کسی برای دیدن بدترین پدر هفت آسمان می آمد؟چه کسی برای دیدن بی احساس ترین مرد هفت آسمان می آمد؟

او فقط یک شاه خوب  بود.گرگی اصیل زاده که تنها به فکر نگه داری مقامش بود.مقامی که با فرستادن تک فرشته زندگی اش اورا نگه داشته بود.

: گرگ های سفید به دیدنتون اومدن!

: بکهیون کجاست؟

تکیه اش را از تخت پادشاهی اش گرفت و به سختی کمرش را صاف کرد. او دیگر با هر قدمش جهان را به شکوه دعوت نمیکرد.

A Love As Big As 7 Skys Where stories live. Discover now