Part 12

57 10 0
                                    

اتاقی که فقط صدای گریه های لیسا شنیده میشد چند دقیقه بعد با سکوتی که بینشون افتاده بود غرق شد .

جنی که متوجه بی حس شدن دختر توی آغوشش شد آروم ازش فاصله گرفت و با کف دستش صورت خیس لیسا رو پاک کرد و با خیره شدن به چشماش لب زد : الان بهتری ؟!

لیسا که با چشمایی قرمز به بیرون اتاق زل زده بود جوابی بهش نداد و همونجوری با درموندگی با فکر اینکه اون بیرون جسد برادرش افتاده دوباره اشکاش توی چشماش جمع شد * برادر بیچاره من کاش زندگی اینقدر در حقت ظلم نمیکرد .. *

جنی که نگرانش بود تموم مدت رو پیشش بود و از پیشش جُم نمی‌ خورد برای همین وقتی لیسا از جاش بلند شد اونم سریع از روی زمین بلند شد و با نگرانی لب زد : شاهزاده لیسا ..

لیسا راهشو به طرف بیرون اتاق رفت و پشت سرشم دختر نگرانی که هنوزم از اینکه بلایی سر خودش بیاره نگران بود؛ به بیرون اتاق رفت .

لیسا وقتی چشمش به بدن بی جون سئونگ افتاد قلبش دوباره براش تیر کشید و با نشستن روی زانوهاش با لبخند تلخی بهش خیره شد و لب زد : مطمئن باش که انتقام تو و مامان بابا رو میگیرم پس ..

چند قطره اشک از چشماش سُر خورد و ادامه داد : با آرامش بخواب سئونگ .

وقتی نگاهش به جنی افتاد با پایین انداختن سرش ازش خواست که تنهاش بزاره ولی جنی موافقت نکرد
و اینکارش باعث شعله ور شدن خشم درون لیسا شد
و با تُن صدای بلندی گفت : نمیخوام کسی پیشم باشه .

جنی همونجا جلوش زانو زد و با پایین انداختن سرش خیلی جدی لب زد : از امروز به بعد من سرباز وفادار شما هستم شاهزاده لیسا ..

لیسا با تعجب بهش خیره شده بود و گفت : من حرفاتونو متوجه نمیشم بانو .

جنی سرشو بلند کرد و با نگاه کردن به چشماش گفت : لطفا بهم اجازه خدمت بهتون رو بدید چون ..

لبخند غمگینی به دختر بالاسرش زد و ادامه داد : منم میخوام انتقام خون شاهزاده سئونگ رو بگیرم پس لطفا درخواستمو رد نکنید و بزارید سرباز وفادارتون بمونم و باهم اون آدمایی که این بلا رو سر برادرتون آوردن رو دستگیر کنیم ..

لیسا : حتی اگه اون فرد امپراطور باشه !!!

جنی با تعجب گفت : چی ؟!!! پدر همچین آدمی ..

لیسا با گفتن " چرا دقیقا همچین آدمیه پس انگار شما خوب امپراطور این سرزمین رو نشناختید .. " حرفای جنی رو قطع کرد و جنی با همون چهره متعجبش نگاه کرد .

جنی که از شنیدن حرفای لیسا شوکه شده بود و نمیتونست حرفاشو باور کنه با نگاهی که به سئونگ انداخت رفت توی فکر .

و بعد کمی فکر کردن از روی زمین بلند شد و با ایستادن روبه روی لیسا گفت : بله من بازم میخوام
در کنارتون بمونم .

She is my girlfriend 🦋Onde histórias criam vida. Descubra agora