جوابی برای آینده و اتفاقاتی که در آینده می افتاد نبود و اون فقط میتونست برای موندن کنار دختری که انگار تنها خانواده اش شده بود تموم تلاششو کنه .
لیسا : بانوی من ..
جنی : بله شاهزاده لیسا ؟!
لیسا : میشه همون لیسا صدام بزنی چون ما ..
لیسا انگشتاشو توی انگشتای جنی قفل کرد و با نگاه پر از عشقی بهش خیره موند و ادامه داد : از امروز به بعد رسما وارد رابطه واقعی شدیم .
جنی با چشمایی گشاد و قلبی که بخاطر این حرف لیسا بی تابی میکرد گفت : منظورتون چیه ؟! یعنی ما ..
لیسا لباشو روی لبای جنی گذاشت و بعد بوسه کوتاهی که روی لبای جنی گذاشت سرشو از خوشحالی تکون داد و گفت : آره ما باهم انجامش میدیم و شما مثل ماه درخشنده ای درون آسمون تنها برای من هستین .
با به زبون آوردن جملات عاشقانه ای که جنی رو کاملا تحت تأثیرش قرار داده بود با حس برخورد دستای جنی روی پاهاش نگاهشو بهش دوخت .
جنی به کمک لیسا از جاش بلند شد و دستاشو دور گردن لیسا قفل و به چشمای درخشنده اش خیره
موند و با لبخندی به آرومی لب خونی کرد : بیا
انجامش بدیم عشقم .جنی خواست تکونی به خودش بده که آخش بلند شد
و لیسا رو نگران کرد و به جنی کمک کرد تا دراز بکشه .لیسا : برای یه روز دیگه انجامش میدیم تو امروز رو باید کامل استراحت کنی .
ولی جنی با گفتن " نه من حالم خوبه پس بیا دوباره انجامش بدیم " چشماشو بست و دستاشو برای آغوش گرم دختر روبه روش باز گذاشت .
لیسا از جاش بلند شد و با رفتن سمت درِ خونه و بستنش دوباره روبه روی جنی نشست و در آغوشش گرفت و هانبوکش رو به آرومی از تنش در آورد .
دختر توی آغوشش نشوند و خودشم روش خیمه زد تا لبای نرمشو ببوسه؛ با به دندون گرفتن لباش و مکیدنش جنی رو حشری کرد .
جنی همونجوری که لبای لیسا رو می مکید دستاشو روی صورتش گذاشت و به آرومی ازش فاصله گرفت .
نگاه کوتاهی بینشون شکل گرفت و با لبخندی که به هم زدن دوباره لباشون بهم قفل شد .
لیسا بوسه هاشو به گردنش رسوند و مک های ریزی از گردنش گرفت؛ جنی هم هانبوک لیسا باز کرد و با لبخند ریزی که روی لباش نشست بهش اشاره کرد که آماده اس .
لیسا خم شد و زبونی روی پوسیش زد و با نگاهی که
از پایین به چشماش دوخته بود سه انگشتشو خیس کرد و واردش کرد و برای اینکه دردش نگیره انگشتاش رو داخلش نگه داشت و به آرومی شروع کرد به حرکت دادن انگشتاش داخل حفره تنگ دختره زیرش؛ جنی چنگی به ملافه ای که روش دراز کشیده بود؛ زد و ناله هاش بدون کنترلش بلند شد و همراه هر ضربه ای که واردش میشد صدای ناله هاشم داخل خونه شنیده میشد .وقتی ارضا شد انگشتاشو بیرون آورد و اینبار پاهاشو باز کرد و پوسیشو به پوسیش زد و با جرقه ای که بهشون وارد شد هر دوشون ناله ریزی از دهنشون بیرون اومد و شروع کرده به ضربه زدن .
صدای برخورد بدن هاشون کل خونه رو گرفته بود و با صدای ناله هایی که از لذت بود ترکیب شده بود و هر دوشون رو ضرباتشون رو سریع تر کردن تا اینکه باهم ارضا شدن و به نفس نفس افتادن .
همونجوری که کنار هم دراز کشیده بودن از خوشحالی صدای خنده شون بلند شد .
وقتی نگاهشون بهم افتاد به آرومی به هم نزدیک تر شدن؛ لیسا ملافه رو روی خودشون کشید و درحالیکه موهای جنی رو که بغلش دراز کشیده بود رو نوازش میکرد گفت : میخوام یه چیز مهمی رو باهات در میون بزارم بانوی من ..
جنی لبخندی زد و گفت : اتفاقی افتاده که من ازش خبر نداشته باشم ؟!
لیسا : آره افتاده ولی واقعا منو گیج کرده چون دور از تصورم بود .
جنی : چرا دور از تصورت بود ؟!
لیسا : چون کسی رو دیدم که منو میشناخت ولی جوری به نظر میومد که انگار منو نمیشناسه ..
یهو بخاطر حرفای نامفهومش با تک خنده ای ادامه داد : ولی توضیحش یکم گیج کننده اس پس بهتره
که حرفی راجبش نزنیم .وقتی جوابی از طرف جنی نشنید به آرومی نگاهشو بهش داد و با دیدنش که خیلی آروم و معصوم خوابش برده لبخندی روی لباش نشست .
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : لطفا هیچوقت فراموشم نکن حتی اگه مجبور شدیم
از هم جدا بشیم .._________________________________________
سلام این پارت رو بخاطرتون اسمات نوشتم 🫠❤️
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...