جین از یونگی خواست تا چند روز دیگه بهش وقت بده تا بتونه چیزی در مورد این انگشتر مشکوک و عجیب بفهمه و حالا بعد از دو روز خبری ازش نبود.
توی این مدت برخلاف چیزی که جین بهش گفته انگشتر رو از دستش در نیاورد.در واقع وجود فلز دور انگشتش رو فراموش کرده بود.به طرز عجیبی انگشتر سبک و راحته به طوری که یونگی گاهی وقت ها نمی تونست وجودش رو احساس کنه.ازش خوشش می اومد و سنگ زیبا و منحصر به فردش ناخواسته شیفته اش می کرد.
شب،قبل از این که یونگی تصمیم بگیره بخوابه مثل شب های قبل به انگشتر توی انگشتش خیره شد.به حرف های جین هیونگ فکر می کرد و از ته دل می دونست که حق با اونه اما ناخواسته دلش می خواست تا این انگشتر رو نگه داره.یک درصد به خوب یا بد بودنش فکر نمی کرد.انگار که چشم و گوش هاش بسته شدن.یونگی جادو شده؟؟
انگشت اشاره اش رو روی سنگ عجیب و غریبش کشید.توی تاریکی می درخشید و نیرو شیطانی ای ازش ساطع می شد.احساس می کرد که خیلی ناگهانی عاشق این انگشتر شده.می خواست نگهش داره و ازش مثل جونش محافظت کنه اما این شدت از علاقه می ترسوندش.یونگی تا به حال انقدر دیوونه چیزی نشده بود.
با خودش کلی کلنجار رفت و بعد از این که نفس پر سر و صدایی بیرون فرستاد و انگشتر رو از انگشتش خارج کرد.قبل از این که فرصتی برای پشیمون شدن داشته باشه،اون رو توی جعبه و درون کشو پایین تختش گذاشت.
چشم هاش رو روی هم دیگه فشرد و سعی کرد توجه ای به صدا های تو ذهنش نشون نده.چیزی داشت سرش فریاد میزد و بهش می گفت که بدترین کار ممکن رو انجام داده اما یونگی اون صدا ها رو نادیده گرفت و سعی کرد بی اهمیت به ضربان سریع قلبش بخوابه.
چشم هاش توی وضعیت شروع به گرم شدن کردن اما ناگهان چشم هاش بدون این که بفهمه شروع به خیس شدن؛کردن و احساس می کرد یک درد غیر طبیعی توی تمام نواحی بدنش پخش شد.
خواب از چشم هاش پرید و با ناله کوتاهی توی خودش پیچید.چشم های سرخ شده اش رو به سختی باز کرد و نفس زنان چراغ اتاقش رو روشن کرد.
YOU ARE READING
Sword of Darkness
Short StorySword of Darkness_شمشیر تاریکی مین یونگی پسر بیست و چهار ساله ای بود که بیش از حد شیفته سحر و جادو شده.اون تمام طلسم های مهم رو از پدر بزرگ عزیزش یاد گرفته بود که حالا در سن پنجاه و اندی سال(که طبیعتا واسه یک شخص کاملا سالم سن کمی بود)توسط سرطان خیل...