کلافه وارد اتاقش شد و به سمت پنجره هجوم برد. دستگیرهاش رو گرفت و به چندین طرف چرخوند و با کلی زور کشیدش اما اصلا فایده نداشت و یه ذره هم از جاش تکون نخورد. دور تا دور حاشیهاشو لمس کرد تا یه راهی برای بازکردنش پیدا کنه اما چطور میخواست دنبال چیزی بگرده که اصلا وجود نداشت! واضح بود که تو این کلاب استخدام نشده بلکه زندانی شده بود و تنها راه فرارش هم از طریق همون در خروجی کلاب و بین ساعت نه تا سه صبحی بود که برای مشتریها میرقصید. الان که فکرشو میکرد حتی فرار کردن از بیمارستان اون عوضی هم کار سختی بود چه برسه به این کلاب که حکم مقر اصلی و فرماندهی رو براش داشت. عصبی شد و صندلی فلزی کنار دستش رو برداشت و یه قدم عقب رفت و محکم طرف پنجره پرتش کرد ولی اون شیشهها به قدری محکم بودن که آخ هم نگفتن.
- قربان تمام پنجرهها ضد گلوله هستن و یه صندلی نمیتونه باعث شکستنش بشه...جا خورد و برگشت و لی رو دید که با یه لبخند، ریلکس تماشاش میکرد.
+ از کی اینجا وایستادی؟
- از قبل از اینکه با دستگیره پنجره کُشتی بگیرید قربان
جونگکوک پوفی کشید و با اخم متوجه کیک شکلاتیای که تو دست راست لی و کیک توت فرنگیای که تو دست چپش بود شد.
+ اینا چین دستت؟
_ کیکی که خواسته بودید قربان
انقدر ذهنش درگیر بود که اصلا یادش رفته بود لی رو به بهونه کیک، دَک کرده بود و خیلی سریع سوتیای که داده بود رو جمعش کرد:
+ ینی... ام منظورم اینه که چرا دوتا خریدی؟
- نمیدونستم کدومو دوست داشتید قربان
بیخیال پنجره شد و بی اعتنا سمت تختش رفت و جعبه لباس امشبش رو برداشت. تو کتش نمیرفت که انقدر راحت اینجا زندانی شده باشه و کاری از دستش برنیاد و بدون اجازه اون وینسنت عوضی حتی نتونه یه آب بخوره! و حرصش رو سر لی خالی کرد:
+ از هردوشون متنفرم باید کاراملی میخریدیلی ناراحت ازینکه چرا قبل از اینکه به خرید بره به ذهنش نرسیده بود که طعم مورد علاقه جونگکوک رو ازش بپرسه سرشو پایین انداخت:
- متاسفم قربان... اینارو میریزم دور و همین الان براتون طعم کاراملی رو میخرم.
کوک در جعبه لباسو باز کرد و بی حوصله گفت:
+ بیخیالش شو... حقیقتا دیگه اشتهام کور شده و هیچی ازت نمیخوام، فقط هرچی دستته رو بزار روی اون میز و برو بیرون... و اینکه...
مکثی کرد. میخواست از زیر زبون لی حرف بکشه:
+من بدون هوای آزاد حس خفگی بهم دست میده. این پنجرهها چطوری باز میشن؟
- قربان پنجرهی هیچ کدوم از اتاقهای این طبقه باز نمیشه به جاش میتونید از تهویه هوا استفاده کنید. هم هوای اتاقو واستون تازه و مطبوع نگه میداره و هم درجه هوارو تنظیم میکنه.
و به سمت کنار میز رفت و دکمهای که مربوط به روشن کردن تهویه بود رو نشونش داد.جونگکوک که فهمید قرار نیس اطلاعات خاصی از بادیگارد عزیزش گیرش بیاد بهش توجهی نکرد و لباسشو از توی جعبه بیرون آورد و روی تخت گذاشت. هنوز شوک قبلی رو هضم نکرده بود که با دیدن لباس امشب وارد مرحله جدیدی از شوک شد، به هیچ وجه نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه... . تعجبش به خاطر لختی بودن یا جنس اون لباسای توری و بدن نما نبود! فقط یه چیز بود که به معنای واقعی مو به تنش سیخ میکرد. ماسک مشکی..؟ بدون اینکه چشمشو از روی محتویات اون جعبه برداره بادیگاردش رو صدا زد و مانع رفتنش شد.
+ لی؟
- بله قربان
+ کی اینارو بهت داده و گفته برای امشب بپوشم؟
- جناب رئیس خودشون دستور دادن
برگشت و با تعجب رو به لی پرسید:
+ ماسک مشکی؟ اونم برای من!؟
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 اولین چیزی نیست که نوشتم ولی اولین باره که دلم خواست پابلیشش کنم ...