عشق او جوانه زده در قلبم² 🌱

17 6 9
                                    

روی سنگ ریزه های کنار اقیانوس ایستاد و به خاطر هوای سردی که از طرف آب بهش برخورد میکرد تنش لرزید.
خَم شد و دستش رو توی آب یخ فرو برد. سهون پشتِ سرش ایستاد و گفت:

_سرما میخوری هارو، بیا اینطرف.

دختر کمی از آب فاصله گرفت. کلاه کاپشنش رو سرش کرد و بند هاش رو زیر چانه اش بست، تا باد اون رو از سرش نندازه.
با شیطنت رو به سهون گفت:

_ من فکر میکنم شما اون عکس ها رو زیاد نگاه میکردید. منظورم همون عکس هایی هستِش که از بکهیون گرفتید.

_ اوه.. چه دختر باهوشی!

هارو هیجانزده گفت:

_  پس واقعاً همینطور بود؟

_ آره. فکر میکنم همون عکس ها بود که اولین بار بهِم ثابت کرد احساسم نسبت به اون، از دوستی فراتر رفته بود.

_چطوری؟

سهون مخالفِ اقیانوس قدم برداشت و گفت:

_بیا بریم اونطرف؛ سرمای آب اذیتم میکنه.

هارو پشت سرش رفت و برای شنیدن دوباره صداش انتظار کشید.

_ چند روز اول، مدام عکس هاش رو توی دوربینم نگاه میکردم. بعدِش دلم خواست اونهارو چاپ کنم و به دیوار مقابلِ تختِ خوابم بزنم. به حرفِ دلم گوش کردم و عکس هاش رو به دیوار چسبوندم. هر شب قبل از اینکه بخوابم، دقایقِ طولانی رو بهِشون خیره میشدم؛ و میدونی بعد از هربار دیدنِ چهره اش به چی فکر میکردم.

_نه.. به چی فکر میکردید؟

_ به اینکه چقدر زیبا و خاصه! و چقدر دلم برای دیدن دوباره لبخند هاش تنگ شده. میدونی چیه؟.. من حتی وقتی میخواستم برم سرکار هم رو به روی همون دیوار می ایستادم و در حالی که به اون عکس ها زُل میزدم، دکمه های پیراهنم رو میبستم!

_پس شما اون موقع عاشقش شده بودید؟

_فکر میکنم همینطوره.

_خب دیدار بعدیتون کِی بود؟

_ تقریبا دو ماه گذشته بود. یه روز بعد از ظهر که مشغول ادیت زدن یه سری عکس بودم، زنگ خونه به صدا در اومد...

با شنیدن صدای زنگ، عینکِش رو از روی چشم هاش برداشت و کنار لپ تاپش گذاشت. معمولاً مادر بزرگش اون تایم توی مغازه اش بود و سهون ایده ای نداشت که چه کسی پشت دره.
تصویر بکهیون توی آیفون مشخص شد و لبخندِ هیجان زده ای رو مهمان لبهاش کرد.
درو باز کرد و منتظر ایستاد تا بکهیون وارد شه. پسر با لبخند عمیقی بهش سلام کرد و پرید بغلش و سهون از اون بغل کوتاه نهایتِ لذت رو برد!

+چطوری سهون؟

_خوبم

+ببخشید که بیخبر اومدم اینجا.

[ REGRET ]Where stories live. Discover now