دیگر حسرتی نمانده⁵ 🌻

29 9 57
                                    

توی کتابفروشی قدم میزد و عطر کاغذهای تازه رو به ریه هاش میفرستاد. به طرف قفسه داستان و رمان رفت و با دقت به اسم هاشون نگا کرد.
برخلاف دفعات قبل که با هدف خرید کتاب خاصی به کتاب فروشی میرفت، اینبار هیچ انتخاب از قبل تعیین شده ای نداشت.
چشمش به جلدِ اقیانوسیِ کتابی افتاد که با فونت بزرگی روش نوشته شده بود "حسرت".
نه عنوانِ کتاب، بلکه تصویری که روی جلد بود توجهش رو جلب کرد. اون عکس حسِ آشنایی رو بهش میداد. حتی فکر کرد دچار دژاوو شده.
کتاب رو برداشت و به اسم نویسنده توجه کرد
"کیم هارو"
تاریخ انتشارش مربوط به دوازدهم جولای بود و این یعنی تقریباً چهار ماه ازش میگذشت.
صفحه اول رو باز کرد و متنی که نوشته شده بود رو خوند.

شاید من را فراموش کرده باشی؛ اما اشکالی ندارد. مگر در جریان زندگی همیشه چنین اتفاقی نمیفتد؟ امروز با افرادی آشنا میشوی که ممکن است چند سال بعد حتی اسمشان را هم به یاد نیاوری. اما این باعث نمیشود که زندگی ات از حرکت بایستد. دوباره آدم های جدید می آیند و بازهم شاید فراموشی!
اما اگر خودت را فراموش کنی و احساس کنی دیگر چیزی از خودِ روزهای گذشته ات به خاطر نمی آوری، همه چیز فرق میکند.
امیدوارم خودت را هنوز به یاد داشته باشی. با همان خنده ها، و با همان شور و شوقی که هنگام لمس ماسه های ساحل داشتی...
اقیانوسِ عزیزِ من

زیر لب زمزمه کرد:

+ اقیانوسِ عزیزِ من

از مغازه خارج شد و یکبار دیگه به کتابی که خریده بود نگاه کرد. حالا اشتیاقِ بیشتری برای خواندنش داشت.
وارد خانه شد و بعد از سلام کردن به پدرش به طرف اتاق رفت.
روی تخت نشست و بی معطلی کتاب رو ورق زد. داستان با یک مکالمه چند خطی و ساده شروع میشد. اما همون ترغیبش کرد که ادامه بده.

_بزرگترین خواسته زنگیتون چیه؟

_ اینکه بهش برسم

_ و بزرگترین پشیمانیتون؟

_ اینکه هرگز نگفتم چقدر عاشقشم
.
.
.
اولین ملاقاتِ ما زیرِ باران، روی صخره، و مقابل اقیانوس رقم خورد. او پا به پای آسمان میگریست، و من غافل از همه چیز گفتم: تو هم عاشقِ بارانی؟...

به اون جملات چشم دوخته بود و به این فکر میکرد که همه چیز زیادی براش آشناست. مکالمه شخصیت هارو خوند و زمانی که به یک اسم رسید تپش قلب و هیجان به تنش هجوم آورد.

_ من سهونم و از آشنایی باهات توی این روز بارونی خوشبختم

اسم رو بارها زیر لب تکرار کرد و لبخند زد.

🌻🌻🌻

هربار که صفحات بیشتری از کتاب رو میخوند بیشتر شوکه و متعجب میشد. اون داستان خودش بود. داستان خودش و دوستِ روز های گذشته اش.
بی دلیل نبود که از لحظه اول اون کتاب حسِ آشنایی بهش داده بود.
اما چیزی که هربار باعث خیس شدن چشم هاش میشد حقیقتی بود که فهمیدنش بعد از این همه مدت عجیب غمگینش میکرد.
عشق سهون به بکهیون، که مدام توی داستان بهش اشاره میشد و درواقعه پایه و اساس کتاب روی همون عشق بود براش قابل باور نبود.
چرا سهون هیچوقت این حقیقت رو بهش نگفت؟ یا خودش چرا متوجه علاقه اش نشده بود. با یادآوری عشقی که اون روزها چشم هاش رو کور کرده بود به خودش لعنتی فرستاد.
اینقدر دنیاش رو با علاقه دروغین اون آدم پر کرده بود که عشق خالصانه کسی که توی سخت ترین روزهاش کنارش بود رو ندید.
جمله آخر کتاب حکم تیری داشت که مستقیم قلبش رو هدف گرفت.

[ REGRET ]Where stories live. Discover now