حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!7,9 کلمه[هزار]
توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO
کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!
*
پسرک با لبخندِ محوی، صورتِ مَرد را قابِ دستانَش کرد و همونطور که داخلِ چشمهایِ آلفا به دنبالِ ذوق، توجه وَ صد البته محبت و عشق میگشت؛ لب زد:
_درست شنیدی آلفا..من حسش میکنم..در وجودم!باورَش سخت نیست..رایحهاَش رو هَم استشمام میکنم..بهنظر زود میاد اما..یکی از قدرتهای ما گرگها این است [ بدنَش را در نزدیکترین حالت به مَرد نگه داشت و با چشمهایی که برق میزد، به او خیره شد] مطمئنم که گرگِ آلفا هَم او را حس کرده!دستهایِ جُئون به روی کمرِ پسرکی که تسلطَش به دستِ گرگِ اُمگایَش بود، نشست و مبهوت شده اَخمی حاصل از حرفهایی که میشنید؛ روی پیشانیاَش نقش بست و فشارِ ملایمی به گوشتِ تَنی که سعی میکرد، نزدیکتر قرار بگیرد؛ وارد کرد...باورَش سخت نبود...احتمالَش را میداد چرا که از بزرگان شنیده بود بخاطرِ پیوند و باندی که میانِ جفتهایِ حقیقی وجود داشت، این عمل باورِ بیشتری میپذیرفت پس تنها نیشخندی زد که باعثِ تعجبِ گرگِ اُمگایِ شاهزاده تهیونگ شد...توقعِ خوشنودی داشت؟ اما از مرد اشتباه!
اُمگا لبهایَش را به روی هَم فشرد و چشمهایِ اَشکآلودَش را لحظهای بست...فکر به اینکه بچهیِ آنها به اندازهیِ کافی برایِ رئیسِ شمالیها خوشحال کننده نبوده، بغضَش را فرا میخواند و چشمانِ سفید شدهاَش را پُر از اَشک میکرد...اما آن گرگِ سلطهپذیر اُمگایی نبود که حتی ذرهای مَردَش را دلآزار کند پس زمانیکه پلکهایِ لرزانَش را باز کرد، لبخندِ ملیح و محوی به لب داشت...با نوکِ اَنگشتهایِ باریکَش، ردِ زخمهایِ آلفا جُئون را دست کشید و با صدایِ زیری لب زد:
_بچهیِ ما آلفا...بهش فکر کن...خواستهیِ تمامِ آلفاها رو در آغوشت داری..اتفاقی که نصیبِ هر آلفایی نمیشه..خرسند نیستی مَردِ من؟جُئون یکی از دستانَش را به طرفِ موهایِ حریر مانند و کوتاهِ اُمگایی که حالا کاملا داخلِ آغوشَش بود و به رویِ رانِ پاهایَش قرار داشت، سوق داد و با صدایِ خفه و بَمی، درحالیکه کمی متفکر بهنظر میرسید و صورتَش برافروختهتر از هر لحظهای بود؛ پرسید:
_آلفاست یا..که..اُمگا؟
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...