Medusa (L.S)

10 3 0
                                    

شمشیرش را تابی داد و چرخید. کمرش را به تنه‌ی درختی تکیه زد و آرام آن را دوره کرد. به نقطه‌ی مقابل درخت که رسید، در حرکتی سریع پرید و شمشیرش را چرخاند و شاخه گل رونده‌ای را قطع کرد. برگ های خشک و تازه با هم به زمین افتادند و در گودال گِل به جا مانده از باران شب قبل، فرو رفتند.

اطرافش را نگاه کرد. کسی نبود. سایه‌ای دیده بود و فکر کرد خودش هست،‌ همانی که به شکارش آمده. اما نه. سایه سریع تر بود. به جای سایه، گل رونده‌ای قربانی شده بود. باید حواسش را جمع می‌کرد.

یا باید می‌کشت، یا باید می‌مرد.

پسر روی برگرداند و از بین هزارتوی درختان و بوته ها سرک کشید. هر قدمی که بر می‌داشت، صدای شلپ گِل زیر پایش موقعیتش را لو می‌داد. قلبش سریع می‌تپید و مچ دستش در تقلای چرخاندن شمشیر درد می‌کرد. ترس به جانش افتاده بود و تک تک عصب هایش را به آغوش گرفته بود.

صدای هیس مانندی را از چند متر دور تر شنید. بعد صدای جوی روان و شکستن تکه چوبی. صدای پا.

دوباره صدای هیس هیس مار.

پسر چشم آبی، نفس عمیق و لرزانی کشید و شمشیر را محکم تر چسبید. بی‌صدا قدم برداشت و به سمت درخت رفت. سایه را دیده بود که به سمت درخت قطوری می‌رفت.

به آرامی قدم برداشت و درختی را دور زد تا بالاخره توانست پیکر انسانی سایه را ببیند. مرد نیز شمشیر و زره به تن داشت. کلاه‌خودی چهره‌اش را پوشانده بود، چشم هایش دیده نمی‌شدند.

لویی پسر دوم را دید که پناه گرفته بود، صدای قدم مرد به گوش پسر رسید و از پناهگاهش بیرون آمد.

پسر دوید، مرد به دنبالش، و لویی به دنبال مرد.

باید پسر را نجات می‌داد، باید هیولا را می‌کشت.

صدای التماس و هق هق های پسر جنگل را پر کرده بود،‌ اما مرد شکارچی دست بردار نبود. لویی هم به دنبال شکارچی، از روی جوی و سنگ ها پرید.

یک نفر امروز کشته می‌شد. لویی اجازه نمی‌داد آن یک نفر همان پسر بی نوا باشد، نه! هرگز!

اما پسر سرانجام به دام افتاد. لویی با دیدن سر خوردن پسر روی گل چنان ترسی به دلش افتاد که نظیرش را تا به حال تجربه نکرده بود. مرد خندید، صدایش ملایم و آرام، اما شیطانی بود.

پسر روی زمین عقب عقب رفت و سر و چشمانش را با دست پوشاند. نباید به مرد نگاه می‌کرد... نباید به چشمانش نگاه می‌کرد...

صدایش از هق هق و گریه می‌لرزید:«خواهش می‌کنم... به من نزدیک نشو... خواهش می‌کنم...»

مرد اما عقب نکشید. سایه‌ی غول پیکرش روی پسرک افتاد که با ترس در خودش جمع شده و به سنگی تکیه زده بود. سر تا پایش گِلی شده و حالا مرگ در یک قدمیش بود.

OneShot [L.S] & [Z.M]Where stories live. Discover now