e9

27 9 16
                                    

کریس همونطور که دست لی هوا رو گرفته بود وارد مغازه شد...

باور کردنی نبود که این مدل مغازه ها نسبت به چند سال قبل چقدر پیشرفت کردن...

اون زمان... اینکه بخوای خودت داخل یه عروسک رو پر کنی و براش یه قلب بذاری خیلی تازه بود...

پس تنها انتخاب هات این بود که عروسک چه حیوونی از بین چهار مدل خرس و دو مدل خرگوش باشه و ضبت کوچولوی قلبش چه اهنگ یا صدایی رو پخش کنه...

ولی حالا...

این مغازه جدید... خیلی از چیزی که قبلا بود بزرگ تر و پیشرفته تر شده بود!

تقریبا چهل مدل عروسک برای پر کردن وجود داشت و تازه...

میشد براشون لباس و کفش و گل سر و همه چیز هم انتخاب کرد...

کریس رو به لی هوا گفت
-اینجا... خودت قراره عروسکتو درست کنی... پس زود خراب نمیشه باشه؟

لی هوا درحالی که ذوق زده اطرافش رو نگاه میکرد گفت
-هر عروسکی که بخوام؟

کریس البته ی ارومی گفت و لی هوا هم بلافاصله به طرف جایی که پوسته عروسک رو انتخاب میکردند دویید تا انتخاب کنه...

کریس هم عقب تر اما نزدیک بهش ایستاد و تماشاش کرد...

خوب....
این طوریه که باید یه بچه ی شش ساله رفتار کنه...

یه دفعه چیزی به ذهنش رسید...
چرا خودشم یکی انتخاب نکنه؟

اینطوری شاید لی هوا تشویق بشه و چیزای مختلفی انتخاب کنه...

البته یکم بعد یه جورایی نا امید شد...

لی هوا یه خرس قهوه ای انتخاب کرده بود و برای لباسش... فقط یه چیزی شبیه یه کت جین و عینک افتابی انتخاب کرد...

کریس کنارش ایستاد
-همین نمیخوای براش شلواری چیزی انتخاب کنی؟

لی هوا طوری نگاهش کرد که انگار احمقانه ترین حرف ممکنو زده...
و در جواب گفت
-خرسا که شلوار نمیپوشن...

کریس یکم بهش برخورده بود گفت
-خوب ... کت هم نمیپوشن...

لی هوا دستاشو به کمرش زد و گفت
-ولی یی کت دوست داره... قبلا یکی داشت ولی پاره شد... برای همین داداشش داره براش یکی میاره از اینجا...

کریس گیج نگاهش کرد
-چی؟

لی هوا سریع گفت
-نی نی ها برا خواهر و برادراشون از بهشت کادو میارن مگه نمیدونی؟

کریس منظور لی هوا رو متوجه شد...

خیلی از پدر و مادر ها برای جلوگیری از حسادت بچه بزرگشون همچین داستانایی که خواهر برادرت از بهشت برات کادو اورده رو برای بچه هاشون میگن...

ولی...
لی هوا این داستانو از کجا میدونه؟

یعنی تاعو براش گفته؟

little princess Donde viven las historias. Descúbrelo ahora