part38

511 84 129
                                    

صدای جیرنگ جیرنگ زنگوله  توی کوچه می پچید،  هیچ موجود زنده ی توی کوچه به چشم نمی خورد ، این ساعت روز بیشتر مردم سر کار بودند، این تهیونگ که داشت دیر موقع به سرکار می رفت؛ به سختی از دست هیولا فرار کرد بود.

صدای جیرینگ جیرینگ پا به پا دنبالش می کرد، پسر نمی توانست بفهمد که صدا از کجا میاید و قادر به دیدن صاحب صدا نبوده.

هر بار که سر می چرخاند تا صاحب صدا رو پیدا کند چیز نمی دید،داشت به اینکه نکند ان صدا از توی جعبه ی همزن ست؛ قطعه ی از ان شکسته شک می کرد. 
  اما وقتی ایستاد هم باز صدای جیرنگ جیرنگ زنگوله به گوش می رسیده.

هیولا همزن قدیمی اش رو دزدیده، یکی جدیدش رو به عنوان هدیه اورد، داشت اون رو به قنادی و دور از دسترس جونگ کوک می برد تا از امنیت همزن خیالش راحت بشود.

حلقه ی دست هایش را دور جعبه محکم تر می کند،  قدم های بلندتری بر می داشت تا هرچه سریعتر به قنادی برسد، اینکه نمی دانست صدای زنگوله از کجاست بیشتر می ترساندش.

زنگوله هم داشت پشت سرش می دوید،  صدا نزدیک و  نزدیک تر می شده،  از روی شانه نگاهی به پشت سر می اندازد،  هیچ چیزی انجا نبوده و فقط صدای دویدن ان موجود و جیرینگ جیرینگ زنگوله به گوش می رسید.

فقط ده قدم دیگر تا رسیدن به  درب پشتی قنادی مانده،  نگاه ش به پشت سرش و مقابل در گردش بوده،  با جهش ناگهانی یک گلوله ی پشمکی سیاه رنگ مقابل ش  ترسیده قدمی عقب برمیگردد و با گیر کردن پاش به بند کفش باز شده؛  با باسن روی زمین سقوط می کند.
جعبه ی همزن از دستانش رها شده و کمی ان طرف تر افتاد بوده.

: اههخ...!

صورت تهیونگ از درد درهم شده،  گربه با ان چشم های گرد سیاهش کارهای ادمی زاده رو نگاه می کرد،  قدمی جلوتر میاید و دستبند زنگوله دار که به سختی از گنجینه های زیر زمینی پیدا کرد و از دست محافظ های گنجینه  دزدید بوده را مقابل تهیونگ می گذارد؛  سری  به نشانه ی تشکر برای ادمی زاده خم می کند.

اشک چشم های تهیونگ رو تار کرد،  با پلک زدن ان قطرات اشک را کنار می زند،  سنگ ریز های فرو رفته توی دستش را در میاورد «ایی،  اوخ»کنان  اطراف زخم های ریز و درشت زخم های روی دستش را پاک می کرد.

گربه مقابلش نشسته،  منتظر بوده تا تهیونگ هدیه ی تشکرش را قبول کند،  از اینکه باعث ترس پسر شده کمی شرمسار بوده؛ برای جبران کارش پنجه های کوچکش را به پای ادمی زاده تکیه می دهد و روی دوپا می ایستد.

با اینکار توجه ادمی زاده رو به خود جلب کرد،  تهیونگ ترسیده می خواست عقب بکشد،  اما با بالا تر امدن گربه و نشستن  روی  پاهاش دیگر نمی توانست تکان بخورد ، گربه  زخم های خون الوده روی دستان تهیونگ رو می لیسید؛ داشت رد خون رو پاک می کرد.
هربار که  گربه روی زخم ها رو لیس می زده سوزش وحشتناکی درون دست های تهیونگ می پچیده،  می خواست دست هاش رو عقب بکشد،  رد خیس اب دهان گربه روی دستانش چندش اور  بوده؛  دلش می خواست هرچه سریعتر دست هایش را بشورد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now