🥀 پارت دهم 🥀

475 151 155
                                    

چیزهایی که ممکنه در هنگام خوندن این پارت نیازمند توضیح باشه:

¹ بروتالیسم: سبکی از معماریه که بیشتر توی ساختمون‌های شوروی سابق دیده می‌شه. نمای ساختمون‌های ساخته‌شده توی این سبک، کاملاً از جنس بتن هستش.

🥀🍷🩰•~•~•~•~•~•~•🩰🍷🥀

ماشین بالاخره وارد یکی از منطقه‌های نه‌چندان جالب مسکو شده بود و اولین چیزی که توی ذوق می‌زد، معماری بروتالیسم ساختمون‌های اون منطقه بود.

هنوز می‌شد رد و آثار دوران شوروی رو روی در و دیوار پیدا کرد و ساختمون‌های پوشیده‌شده با بتن طوسی‌رنگ، یک نمای واقعی از روسیه رو به تصویر کشیده بودن. بارش برف هم شدیدتر از قبل شده بود و هوا دیگه کاملاً رو به تاریکی می‌رفت.

_ فکر می‌کنم همین ساختمون باشه.

صدای پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود، سکوت رو از بین برد و بادیگاردش سرعت ماشین رو کمتر کرد تا بتونه مقابل اون ساختمون پارک کنه.

بعد از پارک شدن ماشین توی یک نقطه‌ی مناسب، مرد بادیگارد در حین باز کردن کمربندش نگاهش رو به پسر کنارش داد.

_ اگه احساس می‌کنی نیازه، تا جلوی در خونه‌ش همراهیت می‌کنم بکهیون.

با جدیت گفت و بالرین جوون فقط با لبخند سرش رو به دو سمت تکون داد.

_ احتیاجی نیست. زیاد طولش نمی‌دم.

_ پس اگه هر مشکلی پیش اومد، دکمه‌ی روی ساعتت رو لمس کن. توی چه طبقه‌ و واحدی زندگی می‌کنه؟

مرد بادیگارد درحالی‌که نمی‌تونست وظایفش رو نادیده بگیره، با نگرانی سوال پرسید و بکهیون نگاهی به صفحه‌ی چتش با نیکلای و پیامی که اون پسر آدرس رو براش نوشته بود، انداخت.

_ طبقه‌ی ششم واحد دو. نگران نباش چانیول. مشکلی پیش نمیاد. چند سالی هست ‌که این آدم رو می‌شناسم. زود برمی‌گردم.

به پسر کنارش با لبخند اطمینان‌خاطر داد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به ساختمون چهارده طبقه‌ی مقابلش انداخت و به سمت ورودی رفت. هوا به‌طرز غیر‌قابل‌تحملی سرد شده بود و بکهیون توی همین چندثانیه هم احساس می‌کرد پوست صورتش از شدت سرمای هوا کشیده شده.

با ورودش به ساختمون و رسیدنش به آسانسور‌ها، صورتش پایین ریخت. یک برگه‌ی بزرگ روی در فلزی کابین چسبونده بودن که تا اطلاع ثانوی آسانسور تحت‌تعمیره و بکهیون حالا مجبور بود شش طبقه از پله‌ها بالا بره. با بیرون دادن نفسش از بین لب‌هاش، به سمت پله‌ها رفت تا خودش رو به طبقه‌ی ششم برسونه و لحظه‌ای که توی پاگرد طبقه‌ی مدنظرش قرار گرفت، دیگه نمی‌تونست پاهاش رو حس کنه.

_ بالا رفتن از شش طبقه، حتی برای یه بالرین هم زیادیه.

زیرلب با خودش غر زد و درحالی‌که چشم‌هاش رو توی کریدور مقابلش می‌گردوند، دنبال واحدی که نیکلای توش ساکن بود گشت و بعد از چند ثانیه موفق به پیدا کردنش شد. با چند قدم بلند خودش رو به مقابل در سدری‌رنگ رسوند و زنگ رو فشار داد. حقیقتش خیلی علاقه‌ای نداشت با هم‌باشگاهی‌ها یا هم‌کلاسی‌های دانشگاهش توی خارج از محیط کاری و درسیشون ارتباط داشته باشه؛ اما زمانی‌که شرایط این‌چنینی پیش می‌اومد، دور از ادب بود که همچنان بخواد فاصله‌ش رو حفظ کنه.

.• 𝙈𝙖𝙧𝙤𝙤𝙣 •.حيث تعيش القصص. اكتشف الآن