1_Loneliness

8.9K 944 271
                                    


"در چشم‌هایت درخششی زیباتر از ستاره ها می بینم. تمام آنچه که هستی، تنها چیزی است که به آن نیاز دارم."

"GANGSTER"

***

تهیونگ در آستانه‌ی 19 سالگی بود. در اون برهه، احتمالا باید مثل اکثر هم سن و سال‌های خودش به خوش‌گذرانی با پارتنرش یا وارد شدن به دانشگاه روزهاش رو می‌گذراند. نباید نگرانی خاصی در مورد آینده‌اش، خانواده‌اش، دوست‌هاش یا حتی روزهای بعدش حس میکرد. در این سن اتفاقات زیادی از لحاظ روحی و روانی می‌افتن و کنجکاوی عجیبی درباره‌ی علایق، خواسته‌ها و اهدافِ آینده در وجود آدم‌ها شکل میگیره. تهیونگ هم تا حدودی درحال گذراندنِ این برهه از زندگیش بود و کم‌کم قرار بود به یک پایداری برسه. بعد از اینکه روزهای تنش‌زایی رو برای قبولی در بهترین دانشگاه آمریکا پشت‌سر گذاشت، همه‌چیز ناگهان طوری خاکستر شد که انگار طوفانی وحشتناک و سهمگین زندگیش رو وارونه کرد.

تا اون سن حتی یک روز هم نگران آینده‌ای که انتظارش رو می‌کشید نشده بود و اوقاتش رو در لحظه‌ می‌گذروند. پسری شاد، نسبتا ساکت و خون گرم بود و این خصلت‌ها با وجود خانواده‌ی نه چندان گرمش ازش جدا نمی‌شدن. برای آینده‌ی شغلیش برنامه داشت، فقط یک هدف در ذهنش پررنگ بود و نمیتونست شغل وکالت رو از ذهنش بیرون بندازه. براش تلاش میکرد، درس میخوند و خودش رو می‌دید که قدم به قدم بهش نزدیک میشد.

درس خوندن رو بخاطر رسیدن به شغلش دنبال نمیکرد و از وقت گذروندن با دوست‌های مدرسه و خیابانش لذت میبرد. بخاطر همین اخلاقش دوست‌های زیادی داشت و آدم‌های اطرافش نه فقط بخاطر موقعیت مالیش، بلکه بخاطر رفتارهای فروتنانه‌اش بود که از دوستی باهاش خوششون می‌اومد. از اونجایی که هیچوقت رابطه‌ی نزدیکی با پدر و مادرش نداشت، تلاش میکرد محبتی که دنبالش می‌گشت رو از آدم‌های بیرون از خونه دریافت کنه. هوشِ ذاتی و زیرک بودنش این اجازه رو به هیچ عنوان نمیداد بقیه ازش سؤ استفاده کنن و خیلی خوب به موقعیتش واقف بود. اما در ناخودآگاهش می‌دونست همه‌چیز فقط به ثروت و شهرت پدرش برمی‌گشت.

روزها رو پشت‌سر می‌گذاشت و هرچقدر سنش بالاتر می‌رفت تعداد دوست‌های اطرافش کمتر میشد. نه بخاطر اینکه ازشون خسته میشد درحقیقت به این بخاطر که همشون یکی یکی چهره‌ی واقعیشون رو نشون میدادن. از دست دادن دوست‌هاش از لحاظ روحی صدمه‌ی خاصی بهش نمیزد اما ذهنش رو نسبت به واقعیت و ذاتِ آدم‌ها بازتر میکرد. زمانیکه در روابط دوستیش، ثروتش رو کنار می‌گذاشت و فقط دنبال عشق واقعی می‌گشت، رابطه‌هاش خیلی زود به پایان می‌رسیدن و این رها کردن عمدتا از سمت طرف مقابلش بود. زمان زیادی طول نکشید که برای حفظ روابطش تلاشی انجام نمیداد و تک و توک با آدم‌های معدودی دوستیش رو حفظ کرد.

GANGSTER "VKOOK" Where stories live. Discover now