❃Part 5❃

401 125 210
                                    

+چی شده یول؟ هارا چش شده؟

-چیزی نیست... فکر کنم به بادوم‌زمینی حساسیت داشته، حالت‌هاش که شبیه حساسیته.
آلفای قدبلند بین نفس‌زدن‌هاش گفت و جثه‌ی ظریف دخترش رو به بغل همسرش منتقل کرد.

-تا می‌رم ماشین رو بیارم، باهم بیاین سمت ورودی خب؟ باید زودتر برسونیمش بیمارستان.
و قبل از اینکه جوابی از سمت امگاش بشنوه به سمت پارکینگ دوید. بکهیون اون‌قدر ترسیده و مضطرب بود که حتی نمی‌دونست باید به کدوم سمت حرکت کنه. با وجود اینکه با چشم‌های خودش رفتن آلفاش رو دیده بود. صدای دخترکش که به سختی تلاش می‎کرد به ریه‌هاش هوا برسونه رو می‌شنید اما پاهاش قفل کرده بود. اگه برای دخترش اتفاقی میفتاد باید چه غلطی می‌کرد؟ اگه از دستش می‌داد چطور می‌تونست با غم نداشتنش زندگی کنه؟

افکار ترسناکش به سرعت تمام ذهنش رو پر کردن و همون افکار باعث شد تا از شوکی که توش بود بیرون بیاد و به پاهاش حرکت بده. بدن هارا رو توی بغلش جا‌به‌جا کرد و همراه با مونگریونگ به سمت وروردی به راه افتاد. یکی از دست‌هاش رو به آرومی روی کمر دخترش گذاشت و نوازشش کرد.

+نترسی عزیزم... چیزی نیست الان می‌ریم پیش دکتر و زود خوب می‌شی.
زیر گوش دخترش زمزمه کرد و محکم‌تر از قبل در آغوشش گرفت. اون حرف‌ها بیشتر از اینکه مخاطبشون هارا باشه، جهت آروم‌کردن خودش بود. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد اما نمی‌خواست یه پدر ضعیف به‌نظر برسه.

قبل از اینکه سد مقاومتش بشکنه و به گریه بیفته، چانیول مثل یه فرشته‌ی نجات سر رسید و کمکشون کرد سوار ماشین بشن. بدون اینکه لحظه‎ای هارا رو از خودش جدا کنه، روی صندلی‌های عقب جا گرفت و چانیول به سرعت ماشین رو به حرکت درآورد.
جای هارا رو توی بغلش راحت‌تر کرد و بالاخره تونست صورت بی‌حالش رو ببینه. جای‌جای پوستش سرخ شده بود و معلوم بود نفس‌کشیدن براش سخته.

سکوت چانیول و اینکه تلاشی برای آروم‌کردنش نمی‌کرد بدتر می‌ترسوندش. مطمئن بود آلفاش فرومون‌های ترس و وحشتش رو به راحتی حس کرده و می‌کنه اما اینکه حرفی نمی‌زد باعث می‌شد بکهیون برداشت‌های متفاوت و حتی ترسناکی رو داشته باشه. مثلا اینکه حال دخترشون خیلی وخیم بود و حتی ممکن بود بمیره؟

+تندتر برو یول! حالش خوب نیست!
بی‌طاقت گفت و صورت بی‌حال دخترش رو نوازش کرد.

-یه‌کم دیگه می‌رسیم...
چانیول زیر لب گفت و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد. بی‌اغراق ترسیده بود. از هارایی که در عرض چندثانیه نفس‌کشیدن براش سخت شده بود و نمی‌تونست مثل بقیه‌ی هم‌سن‌وسال‌هاش بازی کنه و به گریه افتاده بود. از صورتش که هر لحظه قرمزتر می‌شد و بکهیونی که همین حالا هم ترسیده و نگران بود. برای فهمیدن ترسش حتی نیازی نبود به صورتش نگاه کنه. فرمون‌هاش همه‌چیز رو لو می‌دادن و می‌دونست حال امگاش بدتر از خودشه. یه گوشه‌ای از ذهنش داشت خودش رو قانع می‌کرد این اتفاقا برای بچه‌ها عادیه و نباید انقد ناشیانه رفتار کنه اما قلب بی‌جنبه‌اش اجازه نمی‌داد قانع بشه.

Saving You In My ArmsWhere stories live. Discover now