⚔️ep 4

74 27 23
                                    

با سرو صدا های زیادی بلاخره لای چشم هاش رو باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با سرو صدا های زیادی بلاخره لای چشم هاش رو باز کرد. نگاهش رو از پتوی پوستی که روش بود گرفت و با چشم های نیمه باز به اطرف دوخت تا منشا صدا رو پیدا کنه.

در گوشه ای از اتاق فرمانده کای در حال جمع کردن وسایل بود. وقتی متوجه اش شد، نیش خندی زد

کای- بلاخره بیدار شدی گربه ؟! اماده شو وقت رفتنه.

هیون اهی کشید و بعد از کش و قوسی که به بدن پشمالوش داد، به سمتش رفت.قبل اینکه کای بفهمه چه قصدی داره، از بدنش بالا خزید و بعد از نشستن روی شونه ی تنومندش، دوباره چشم هاش رو بست و خوابید!
کای سری از تاسف تکون داد .از یک گربه چه انتظاری داشت؟!

وسایلی که فکر میکرد برای یک سفر با اتفاقات غیر منتظره لازمه رو برداشت و بعد از اینکه اخرین نگاهش رو به اطراف اتاق انداخت، قلعه رو ترک کرد

کای-شما....احمق ها!

صدای شگفت زده ی کای ، باعث شد هیون لای چشمش رو باز کنه اما به محض دیدن جمعیت مقابلش، اون هم حیرت کرد و خواب از سرش پرید.
مقابل درب قلعه سرباز ها حاظر و آماده به صف ایستاده بودن. تنها حدود 20 نفر از 50 سربازش بودن اما باز هم...هیچکدوم انتظار این رو نداشتن.

کای- شما اینجا چیکار میکنید؟!

صدا پر از خشم کای، اینبار باعث تعجب بیشتر هیون شد. بر خلاف انتظارش که فکر میکرد کای باید خوشحال باشه، اون پر از دلخوری بود و دلیل این رو نمیفهمید .
صدایی از سرباز ها خارج نشد که دوباره فریاد زد

کای- عقلتون رو از دست دادید؟!چرا برنگشتید خونه؟!

مردی از لای جمعیت جواب داد
-فرمانده ما با شما میایم.ما هیچوقت شمارو تنها نمیذاریم. بقیه هم... از خجالت و شرمندگی توانایی رو به رو شدن با شمارو نداشتن و زودتر رفتن.

کای- شما هم باید با اونا میرفتین. این مسیر پر از خطره! من..من نمیدونم قراره چه اتفاقاتی بیوفته! هرکسی که وارد اون جنگل شده، هیچوقت...هیچوقت برنگشته!

پیرمردی که شب گذشته با جرعت داوطلب شده بود، باز هم جلو اومد و محکم گفت
-فرمانده ما با شما قلمرو های قدرتمندی رو شکست دادیم! قلب جنگل و یا سرزمین پشت اون، مارو نمیترسونه!

𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐩𝐞𝐥𝐥 Where stories live. Discover now