part:one1

20 1 0
                                    

گاهی اوقات باید با فوبیا هات رو به رو بشی،هرچی باشه،فوبیاداشتن از ارتفاع،تاریکی،تنهایی و..... هزار ترس دیگه که مثل خوره به جونت میوفته و کم کم مثل زالو خونت رو میمکه،تا جایی که نفسی برات باقی نمیمونه،قلبت نمیتپه،مغزت خاموش میشه و در اخر خونی تو رگهات در چرخش نیست،این ترس تبدیل به چاقو میشه و بعد از فرو رفتن توبدنت به مغز و استخون میرسه جایی که نمیتونی کاری کنی،و بعد مورفینی وارد زندگیت میشه اثر میکنه و معتادش میشی،اون مورفین رو داری؟یا باید پیداش کنی؟پسر کوچولو قصه من دنبال مورفینشه،مورفینی که دردشو رو اروم کنه ترسش رو از بین ببره،ترس پسرک شاید برات عجیب یا حتی خنده دار باشه،اما ترس هرکس براش از هر سمی کشنده تر و از هر قاتلی حرفه ایی تره،و حالا دو نفر با ترس نسبتا شبیه بهم میرسن و کم کم مورفین هم میشن.
////////
•••••
////////
دستشو روی شقیقه اش گذاشت،عینکشو در ارود و روی میز انداخت،سردردش
امونش رو بریده بود،نمیتونست قرص بخوره مطمئن اگه یدونه دیگه میخورد وسط اتاقش از حال میرفت،در اتاق به صدا در اومد چشای تارش رو به سمت در گرفت و با صدای گرفته اش جواب داد.
"بیا"
"حالت بهتره؟"
"خوبم...خوب میشم،مرسی کلاسو به عهده گرفتی."
"اگه رفیقتم وظیفم بود،اگه نه فرق داره!"
خندید
"شنیدم نامجون سر صدا راه انداخته!"
"امروز اونجا بودم،اگه جلوشو نمیگرفتم دکترو میزد له میکرد از دستش چیکار کنم جونگ!"
"بهش زمان بده،حالش بده..دلیلش چی بود؟"
"دکترا گفتن میخوان دستگاه هارو بکشن،اینم بیمارستان گذاشته رو سرش"
جونگکوک نگاهی به مرد جلوش انداخت،لبخند کوچیکی گوشه لبش شکل گرفت با فکر به رفیق عاشق پیشش،لبخندش عریض تر شد
"به کی فکر میکنی شیطون؟"
"به نامجون،خیلی جینو دوست داره!"
"اره،خیلی خوب تحمل میکنه اون جیغ جیغو رو"
جونگکوک خندید،حرف زدن با اون پسر باعث شد از درد منفجر کننده سرش دور شه و بهش فکر نکنه،لبخندش کمی محو شد،یونگی متوجه شد و دست و جونگکوک رو نوازش کرد.
"چی شده؟"
"هیونگ،مراقب جیهوپ باش...من بخاطر سهل نگاری پسرمو از دست دادم،نتونستم به قولم عمل کنم و مراقبش باشم ولی تو مراقبش باش،دیروز با گریه بهم زنگ زد حالش بده یونگی،حرف منو گوش نمیکنه،هیچی نمیخوره هوسوک خیلی شکننده شده."
یونگی لبخندی زد تا کمی از ترس جونگکوک کم کنه،یونگی میدونست اون ترس چقدر خطرناکه،اون ترس میتونست مثل باطلاق ساعت ها جونگکوک رو در خودش غرق کنه،فکر هایی که گاه و بی گاه به ذهنش هجوم میبردن و ذهنش رو پر از مشغله و ناراحتی میکردن شاید برای یونگی قابل درک نبود،اما قابل فهم بود.انگشت اشارشو نوازش وار روی پوست گندمی جونگکوک کشید
"10 ژوئن!خوشحال بودی داشتی پرواز میکردی،پیش ما نبودی انقدر خوشحال بودی که حتی شک سیصد درجه هم نمیتونست برت گردونه،اون روز وقتی به خونه اومدی ذوق داشتی،وقتی برام تعریف میکردی چشات برق میزد،از بوسه‌تون میگفتی...اون برقِ توی چشات میتونست منو بکشه،اما حالا...اون برق دو ساله که خاموش شده و این سوهان روح منه جونگکوک!"
جونگکوک توی فکر غرق شده بود،لبخند محوی روی لبش شکل گرفته بود،یونگی میدونست جونگکوک به چی یا بهتر بگم به کی فکرمیکنه
لبخندی زد
"من میرم بیمارستان،حواست به خودت باشه،بعد از اخرین کلاس بروخونت لطفا!"
با لحن ملتمسانه ایی گفت و جونگکوک لبخند زد،با فشوردن دست یونگی بهش اطمینان خاطر داد یونگی بعد از خدافظی از اونجا خارج شد،جونگکوک هم مشغول جمع و جور کردن اونجا شد تا کمی بعد به سمت کلاسش بره،بعد از اینکه مطمئن شد حداقل همچی رو یجایی چپونده از اتاق خارج شد و بعد از وارد شدن به سالن(کلاس)،نگاهی به اطراف انداخت و چیزی که دید باعث شد نفس بند بیاد.پسری با موهای نقره که ته کلاس نشسته بود خاطرات تلخی که در عین حال شیرین بودن رو براش زنده میکرد،به سمت میز چوبی قدم برداشت،لیست روی میز بهش فهموند که اون پسر یا بورسیه اییِ یا انتقالی
"لی مینهو؟"
"بله استاد"
"پارک جیمین؟"
"ب.بله استاد!"
به ته لیست رسیده بود،«جیمین»تو ذهنش اکو میشد،و ذهنش شلوغ و در عین حال خالی بود،اینکه فقط با دیدن یه نفر که به اون پسر شبیه اینجوری قلبش به تپش افتاده بهش ثابت میکرد چقدر دلتنگه،سرشو بالا اورد و مشغول توضیح شد،سرش تیر میکشید و هر لحظه امکان داشت جلوی سی دانشجو روی زمین بیوفته،بعد از اتمام درس روی صندلی پشت میز نشست،عینکشو در اورد و به گوشه ایی از میز پرت کرد،کلاس داشت خالی میشد و بعضی ها که واحد بیشتری برداشته بودن برای کلاس بعدی اماده میشدن و بعضی برای برگشتن،صدا ملایم کسی باعث شد تا سرشو بالا بیاره و رنگ دیدش از تاریکی به روشنایی تغییر کنه.
"استاد جئون..خوب را..راستش من فهمیدم که سردرد دارین این جوشونده برای سردرد خوبه،یعنی حداقل از قرص بهتره!"
"ممنونم"
پسرک سری تکون داد و از اونجا خارج شد،جونگکوک خندید و لیوان کاغذی درب دار رو توی دستش گرفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد،وبعد از اینکه مطمئن شد چیزی جا نزاشته از اونجا خارج شد،با گرفتن وسیله مورد نیازش از توی اتاقش از دانشگاه بیرون رفت
"هی تو"
"با..منی؟"
"کسه دیگه ایی اینجاست؟"
"اوه...بفرمایید؟"
"بفرمایید؟بچه پولداری یا با پول استادا اومدی بالا؟"
"انقدر زیر خوابه بودن رو دوست داری که لقبش رو روی بقیه میزاری تمین شی؟"
"ت..ته..."
"اینجا مدرسه نیست تمین،یکم بزرگ شو قلدری کردنت فقط باعث دردسرته!"
اون پسر که به نظر اسمش تمین میومد از اونجا دور شد جیمین نفس حبس شدش رو ازاد کرد
"هی جوجه"
"تهیونگااااا"
و کمی بعد این جیمین بود که در اغوش تهیونگ حل میشد،بعد از چندسال دوری بالاخره همدیگرو دیدن و حالاجیمین میتونست بال دربیاره،اون پسر براش دوست،پارتنر و خوانوادش بود،یجورایی همه چیزش به اون.پسر وصل میشد
"پس اینجام همه ازت میترسن!"
"فقط بخاطر یه دعوا کوچیک"
"کوچیک؟"
"کاملا کوچیک"
جیمین خندید و ضربه ایی به شونه پسر زد
"تو کجا میمونی؟"
"فعلا تو خونه قدیمی والدینم"
"من تنها زندگی میکنم همراهم بیا خوب؟"
"اگه میتونی امینیتمو شبا تضمین کنی چرا که نه؟"
"فکر نکنم بتونم خودمو کنترل کنم،ولی باشه"
"احمق!"
با خنده به طرف ماشین تهیونگ راه افتادن،رفاقت اونها افسانه ایی بود جوری که بقیه سرش قسم میخوردن،رابطشون باعث میشد تا بقیه فکر کنن اونها باهم قرار میزارن اما اینطوری نبود اونا فقط دوتا دوست بودن که دیگه یه لول بالا ترشون خوابیدن باهمدیگه بود که خوب،اگه مقاومت جیمین نبود تهیونگ تا الان صدبار کار اون مو نقره ایی رو ساخته بود!
"شب میرم بیمارستان."
"میتونم منم بیام؟"
"میترسم مریض شی،امشب باید خیلی هارو چکاپ کنم ممکنه شیفتم زیاد طول بکشه"
"مشکلی نیست!"
"باشه باشه!"
"تهیونگا،چرا هنوز به دانشگاه میای"
"برای یه سری کارا."
"و منم باور کردم؟"
"هوم"
"من بعد ازین به بعد همخونت میشن پس اگه با کسی... "
"روهم ریختم بهت میگم...تورو به مسیح قسم جیمین صد بار تکرارش کردی!"
"دوست دارم!"
تهیونگ خندید،و راه رو به سمت بیمارستان پیش گرفت.بعد از رسیدن جیمین توی اتاق تهیونگ نشست،اون پسر درست گفته بود واقعا حوصلش سر میرفت،کمی بعد در اتاق زده شد،جیمین جوابی نداد و خب اشتباه فکر میکرد که اگه جواب نده اون فرد هم وارد نمیشه،چون شخص بعد دوبار کوبیدن روی در وارد اتاق شد،بعد از دیدن جیمین لبخندی زد
"سلام،من پرستار جانگم،باید از نزدیکای دکتر کیم باشی"
"ا..اره"
"خوب،میتونی یه کاری رو برام انجام بدی؟"
"من؟"
"خوب...بیا بیخیالش شیم خودم میدم بهش،ممنون."
جیمین شونه ایی بالا انداخت،بعد از خارج شدن پرستار جیمین از جا بلند شد،نمیخواست فضولی کنه،ولی خوب...به بیرون قدم گذاشت،جَو بیمارستات بی روح بود و هر از چند گاهی صدای بلند گوینده تو اون فضا پخش میشد
کمی بعد متوجه شد گم شده،و از خدا میخواست تا از سردخونه سر درنیاره به اتاق شیشه ایی رسید،فردی روی تخت بود و هزاران دستگاه بهش وصل بود،زخم هایی که معلوم بود خیلی از به وجود اومدنشون میگذره رو تن،یا صورت پسر بودن،جیمین بغض کرده بود،نه بخاطر اینکه دلش سوخته بود نه!
اون پسر اشنا بود،غریبه ایی که سالها پیش اشنا ترین فرد بود،به نظر میومد کسی تو اتاق نیست،با چشای تار و کم سوش وارد اتاق شیشه ایی شد،روی صندلی میله ایی نشست،پوست پسر رو نوازش کرد و اروم لب زد
"جینی!من...من بردم،من پیدات کردم،حالا بلند شو،بلند شو و بهم بگو افرین جیمینی،خواهش میکنم..."
صداش خفه و اروم بود،کسی نمیشنید که اون پسر کوچولو داره چی میگه،با صدای در ریلی که از بیرون میومد جیمین اشکاشو پاک کرد و بیرون رفت
"جیمین؟!"
"جیمین؟!"
دو  پسر لب زدند
"تهیونگ،استاد..."
ایندفعه تهیونگ مکالمه رو سر گرفت
"اینجا چیکار میکنی؟حس نمیکنی خطرناکه؟"
"ببخشید هیونگ،فقط دنبالت بودم"
اخم غلیظ تهیونگ با شنیدن صدای بغض دار جیمین کمی کم رنگ شد،نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا تن صداش رو کنترل کنه
"برگرد همونجایی که بودی"
جیمین سر تکون داد و لحظه ایی بعد از دید دو پسر خارج شد،تهیونگ دوباره نفسی سر داد و وارد اتاق شد،بعد چکاپ کردن پسر روی تخت به طرف همراه برگشت
"حالش بهتره،نمیتونم قولی بدم و بگم حتما تا فلان زمان بهوش میاد یا اصلا بهوش میاد،فقط باید امید داشته باشید."
جونگکوک سری تکون داد و تهیونگ به زدن لبخندی اکتفا کرد،از بخش خارج شد و با رفتن به کافه پایین بیمارستان دوتا قهوه گرفت و به سمت اتاقش رفت
"جیمینی؟"
"هیونگ.."
"گریه کردی؟چیزی شده؟زخمی شدی؟..."
"نه نه من خوبم،اون پسر منو یاد کسی انداخت..."
تهیونگ به معنی فهمیدن سری تکون داد،میدونست منظور از کسی جیمین فردی بود که تا حالا جیمین دربارش حرفی نزده بود،جیمین لب باز کرد و درباره پرستار بهش گفت،تهیونگ سری تکون داد و به جیمین گفت که بعدا به پرستار سر میزنه،و خوب چیزی که اون پرستار میخواست بهش بگه چیز نبود که دوست داشته باشه
.....
///
.....
اه دردمندی کشید و خودشو رو مبل ولو کرد،دستی به موهای پریشونش کشید
و به پسری که به طرفش میومد نگاهی انداخت
"چشات گود افتاده!"
"هوم!"
"چرا استراحت نمیکنی؟به ساعت دقت کردی؟"
"واسه همین اومدم اینجا تا ارومم کنی!"
"مزه نریز!"
"چرا انقدر اعصابت خورده خوب،یه سرِ بیا منو بکش بعدم به عنوان وعده غذایی بخور منو!"
از غرغر های پسر رو به روش خندش گرفته بود،تو این قضیه هر دو حق داشتن،یکی بخاطر کارش بیدار میموند و دیگری برای اینکه اونو اروم کنه و نیکوتینی برای درد روحیش باشه
"حالم...حالم اصلا خوب نیست"
صداش بغضی شد و نگاهش رنگ غم گرفت،برق اشک توی چشاش چیزی بود که میتونست پسر بزرگتر رو از پای دربیاره،از جاش بلند شد و روی مبل کنار پسر مو مشکی نشست،دست پسر گرفت و کمی بعد پسر توی بغلش بود،پسر مو مشکی سرشو رو سینه پسر بزرگتر گذاشت
"قلبت فراموشم کرده؟"
"فراموشت کرده؟"
با تعجب پرسید
"دیگه وقتی بغلت میکنم تپش قلبت بالا نمیره،نفست سنگین نمیشه،شاید برات خسته کننده ام؟"
"خیلی خسته ایی و واسه خودت هذیون میبافی"
"هوم،خیلی دلم میخواد الان بلند شم و مثل دیشب اینجارو رو سرت خراب کنم سر یه چیز بیخودی،اما الان که فکرشو میکنم این واقعا دلیل خیلی چیزیه!"
خندید و باعث خنده پسر بزرگتر شد
"دیگه بهت عادت کردم کیم،قلبم میدونه برای همیشه تورو برای خودش داره نیازی به بی‌جنبه بازی نداره!"
"میخوام از تمام کلماتی که بهم میگی کتاب چاپ کنم"
"که چیکارش کنی؟"
با لحن مشکوکی پرسید
"برای خودم داشته باشمش"
لبخند زد و مشغول نوازش موهای مشکی پسر شد،تهیونگ کمی تو بغلش جا به جا شد و به چشمای پسر نگاهی انداخت
"بیش از اندازه دوست دارم"
"و من بیش از اندازه عاشقتم!"
و حالا بوسه ایی اروم که مانند نیکوتین برا دو پسر عمل میکرد شروع شد.
..............ـ..............
هایییی چطورید؟
میخواستم طولانی بشه اما اونطوری نمیتونستم بزارمتون تو خماری
ولی خوب بنظرتون اون شخصی که تهیونگ باهاش حرف میزد کی بود؟
خوب ببینین براتون گزینه میزارم روی میز
۱:یونگی    ۲:جیمین    ۳:شخصی که قراره باهاش اشنا شید
(خودتون میدونین کدوم گزینس دیگه خدایی ندونید منم نمیدونم:))
دیگه تا هفته بعد اودافظی☕
و راستی به نظریه راجب رابطه تهیونگ و شخص ایکس بهم بدید
بنظرتون رابطشون تاکسیک طورِ؟مثلا اینکه سر هر چیز بیخودی جر بحث کنن و همچین چیزی؟البته خوب من نظرم راجب تاکسیک بودن جور دیگه اییه ولی حس میکنم این موضوع هم میتونه بهش مرتبط باشه!؛
خلاصه دیگه؛
2084

morphine/مورفینWhere stories live. Discover now