part: two

7 2 0
                                    

نفس عمیقی کشید،خونه بوی ملایمی از شکوفه هلو میداد،از بو تای شیرین خوشش نمیومد ولی این بو براش لذت بخش تر از هرچیزی بود،به طرف پنجره اتاقش رفت و پرده های حریر سفید رنگ رو کنار زد،قطره های بارون روی زمین مینشستن و بوی خاک رو بلند میکردن،لبخند محوی گوشه لبش نشست،وارد اشپزخونه شد و با گرفتن قهوه ایی که چند دقیقه پیش درستش کرده بود،برق اشپرخونه رو خاموش کرد و به طرف لپتابش رفت و مشغول تایپ شد و حدود نیم ساعت مشغول لپتابش بود و زنگ گوشیش باعث شد تا از کارش دست بکشه.
"اقای چویی"
"اقای جئون،خوشحالم تونستم بهتون دسترسی پیدا كنم"
"مشکلی پیش اومده؟"
"بله مشکل جزئی پیش اومده."
"میشنوم"
و از پنجره به بیرون نگاه کرد،حالا بارون بند اومده بود و هوای سردی درحال وزیدن بود،بعد از توضیحاتی که مرد پشت خط داد تشکر کوتاهی کرد و تلفن رو قطع کرد،و با شستن ماگ قهوه ایی رنگش به طرف اتاقش رفت تا برای خارج شدن از خونه اماده بشه
......
////
......
موهاشو پشت سرش بست ماگ ابی رنگش رو بالای میز چوبی گذاشت و به طرف اتاق رفت تا برای روز خسته کنندش اماده بشه،سخت ترین کار از نظرش لباس پوشیدن برای رفتن به کالج(دانشگاه)بود،لباساش شامل بافت ابی رنگ و شلوار جین ابی و کلاه کپ مشکی بود، سمت وسایل مورد نیازش رفت و از خونه خارج شد،بارون با شدت میبارید و این کار پسر رو سخت میکرد،درحالی که نه اتوبوسی بود و نه تاکسی اینترنتی،اهی کشید و بعد از گذشت ده دقیقه از اقبال خوبش سوار یه تاکسی که برای چوسان قدیم بود شد...
.....
////
.....
"برای جلسه بعد تحقیق کنید و برام بیارید."
تعظیم کوتاهی کرد و استاد از کلاس خارج شد،جیمین با کلافگی روی میز افتاد و اهی کشید،امروز دردناک ترین روز زندگیش بود،و میتونست به افتادن کتاب مورد علاقش توی جوی اب اشاره کنه با گرفتن پروژه مد نظرش از سالن خارج شد
"اقای مین؟میتونم بیا داخل؟"
"بیا"
گلوش رو صاف کرد و وارد اتاق شد،کاغذ تو دستش رو روی میز گذاشت
"ازم خواسته بودید براتون بیارمش"
"چک میکنم و بهت خبر میدم"
"ممنونم"
و از اتاق خارج شد یه کلاس دیگه مونده بود،و بعد از اون میتونست به کتابخونه بره و کتاب مورد علاقشو دوباره بخره
....
///
....
با گرفتن کتاب از پرسنل تشکر کرد و از کتابخونه خارج شد،و بعد از گذاشتن کتاب توی کیفش سوار اتوبوس شد و به خونه رفت.
....
"یعنی چی میخوای ولم کنی؟"
"نمیخوام ولت کنم،صرفا میخوام با جهان بیرون اشنا بشم تهیونگا"
تهیونگ ماگشو روی میز گذاشت و به طرف پسر برگشت
"اگه هم خونه ایت ادم نبود چی؟اه جیمینننن"
جیمین خندید و موهای تهیونگ رو نوازش کرد،نگرانی پسر رو درک میکرد
نفس عمیق و سنگینی کشید و لب زد
"امروز میبینمش،شاید ادم نبود و شایدم بود،و راستی.."
کمی مکث کرد و تهیونگ متعجب به طرفش چرخید
"که با استاد مین میریزی رو هم هان؟نه میدونی چیه جیمین من از سن بالاها خوشم نمیاد"
ادای تهیونگ رو در اورد و سرشو دوباره به طرف برگه برگردوند،تهیونگ خندید
"از کجا فهمیدی؟"
"حالا بماند"
"نماند خوب"
"باید بماند"
خندیدن،تهیونگ به سمت اسنک های روی میز رفت و جیمین هم مشغول خوندن کتاب شد،هر از چندگاهی از هر نکته یا کلمه ایی خوشش میومد یا میخواست به خاطر داشته باشه هایلایت میکرد،شیرینی اسنک که زیر زبونش بود و ارامشی که کتاب خوندن بهش میداد از نظر جیمین دست نیافتنی ترین حس دنیا بود،و انقدر لذت بخش بود که میتونست روح رو از بدنش جدا کنه،نیمی از قلب جیمین متعلق به کارایی بود که حتی براشون جون هم میده.
بارون دوباره شروع به باریدن کرده بود،جیمین لبخندی زد و اون هارمونی خاص رو به ذهنش سپرد،با به صدا در اومدن الارم گوشیش فهمید که وقت این شده که با هم خونه جدیدش اشنا بشه،کتاب رو روی میز گذاشت و بست
از جاش بلند شد کش قوسی به بدنش داد و وارد اتاق شد تهیونگ خوابیده بود مطمئنن از شیفت امروزش خیلی خسته بود،با پوشیدن شلوار جین مشکی و هودی‌ایی به همون رنگ،گوشی و چترش رو گرفت و از خونه خارج شد
ایندفعه حواسش بود تا تاکسی رو زودتر بگیره،پس سوار تاکسی شد و با گفتن مقصدش به خیابون خیره شد،هرکسی که رد میشد شاید دردی داشت که براش ناراحت بود و کسی شاید دلیلی داشت که براش خوشحال بود
جیمین از فکر به اینکه میلیارد ها ادم د رلحظه حس های مختلفی دارن گاهی وقتا ذهنش به هم میپیچید زخم بعضی ها عمیقه در صورتی که برای بعضی سطحیه،اما درداشون یکیه،شاید دانش اموزی برای نمره پایینش گریه میکنه،و شاید فردی برای افت بهترین پروژه و نقشش قُصه میخوره،اگه از یه دید نگاه کرد هر دو اونها به یه اندازه درد داره،بچه ایی که از ترس والدینش تبدیل به یه هیولا میشه،و در مقابل بچه ایی که بخاطر محبت والدینش تبدیل به فرشته میشه،با فهمیدن اینکه به کافه رسیدن از مرد تشکر کرد و پیاده شد،وارد کافه شد و به محیط بزرگش نگاهی انداخت،حس کلاسیک اون کافه به جیمین ارامش میداد،و این نشون میداد هم خونه ایش سلیقه خوبی داره
با دیدن فردی ماسک دار که رو میز نشسته بود به اونجا رفت
"اوه،مثل اینکه دوباره همو دیدیم!"
"پرستار جانگ؟!"
"هوسوک یا جیهوپ صدام کن"
جیمین لبخند ملایمی زد،وبه روی میز نگاه کرد و پرسید
"چرا چیزی سفارش ندادی؟"
"منم تازه رسیدم،منتظرت موندم"
جیمین سری تکون داد،هوسوک با بالا گرفتن دستش گارسون رو به سمت میزشون اورد،هوسوک قهوه‌ایی سفارش داد و جیمین هم شیر قهوه و بعد هوسوک ترجیح داد تا یخ بینشون رو از بین ببره
"خوب،راستش دلیل اینکه از صاحب خونه خواستم تا یه هم خونه داشته باشم،این بود که من از تنهایی خوشم نمیاد،و شاید برات سوال پیش بیاد قبل از این چیکار میکردم؟خوب یه مدت پیش پارتنرم بودم و یه مدت پیش دوستم،و بعدش فهمیدم نمیتونم سربار کسی باشم،پس تصمیم گرفتم اینکارو کنم!"
"اوه،خوب من دلیلی مثل دلیل تو پیچیده طور ندارم،من فقط از بوسان انتقالی گرفتم اومدم سئول،بعدش تو خونه قدیمی والدینم میموندم و خوب چون اونجا یکم ترسناک بود به فکرم زد تا خونه بگیرم البته با هم خونه،و خوب چند روز پیش رفیقم موندمو الانم اینجام"
با اوردن سفارش جیمین کمی از شیر قهوش نوشید،به پسر نگاه کرد و بعد از کمی حرف زدن راجب خونه یا اجاره و قوانین با هم دست دادن
"راستی جیمین،تو با کسی قرار نمیزاری؟"
"ام،راستش نه،ولی اگه میخوای پارتنرتو به خونه بیاری مشکلی ندارم،تا وقتی صداتون.اذیت کننده نباشه.."
"هعیی"
گونه های هوسوک رنگ گرفت و جیمین خندید
"من ازت بزرگترم،پس بهم احترام بزار.."
"بله هیونگ!"
"ایگوو،از الان منم یه دونسنگ دارم"
جیمین متعجب به هوسوک چشم دوخت،هوسوک که متوجه سوال جیمین شد کمی از قهوش نوشید و اونو روی میز گذاشت،به پیشخوان نگاه کرد و گفت
"قبل از تو من یه دونسنگ داشتم،خیلی شبیه تو بود،اولین بار تو همین کافه دیدمش،با صمیمی ترین رفیقم قرار میزاشت،پسر خیلی مهربونی بود به همه کمک میکرد،. همه مارو دوست داشت،اما..."
صداش کمی تغییر کرد و توی چشش برق اشک پدیدار شد،جیمین دستشو به دست پسر رسوند و نوازشش کرد و اروم گفت"معذرت میخوام"هوسوک لبخندی زد که با چشش ناسازگار بود،جیمین فهمید اون پسر هرکسی بوده مطمئنا برا اون ارزشمند بوده،برای چند نفر ارزشمند بوده...برعکس خودش که نقشی تو زندگی هیچکس حتی مادر پدرش نداشت...به طرف پیشخوان رفتن و حساب کردن،به پیشنهاد جیهوپ قرار شد خونه رو ببینن و بعد وسایلشونو منتقل کنن
"خونه قشنگیه!"
جیهوپ گفت و روی کانتر نشست
"هوم،من وسیله ندارم،پس میتونی فقط تو وسایلتو بیاری!"
"خوب،بیا هیچکدوممون وسیله نیاریم،و فقط دکورش کنیم،با دو سلیقه متفاوت"
جیمین خندید"فکر خوبیه!"و بعد جیهوپ از کانتر بلند شد تا بقیه باقی مونده روزشون رو صرف خرید وسایل کنن،اوضاع اونطور که جیهوپ فکر میکرد پیش نرفت،اونا نه تنها که سر هیچیز بحث نمیکردن بلکه هردو یک وسیله رو انتخاب میکردن،و به تلپاتی بین ذهنشون میخندیدن،قرار شد چند وسیله کوچیک رو خودشون ببرن و وسایل بزرگ همراه ماشین باربری فردای اون روز ارسال بشه
"اعتراف میکنم،انتظار نداشتم انقدر زود خریدا تموم بشه ما واقعا دوقولوییم"
"واقعا!من امشب رو پیش رفیقم میمونم،فردا یه سری وسایل مورد نیازمو میارم اینجا،فعلا"
و دستشو برای جیهوپ تکون داد و از ماشین جیهوپ پیاده شد،به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و بعد از چند دقیقه با اومدن اتوبوس روی صندلی نشست و مشغول اهنگ گوش دادن شد
....
///
....
"پس میگی هم خونه اییت پرستار جانگه؟"
"اره،نمیدونی تهیونگ چقدررر پر انرژیه"
"خوشحالم،اون خیلی دوست و همراه خوبی برات میشه"
تهیونگ با ذوق نسبی گفت و جیمین تایید کرد،بعد با به یاد اوردن چیزی که هوسوک بهش گفت لبخندش کمی جمع شد،تهیونگ کمی از اسنک روی میز برداشت و لب زد
"چی شده؟مشکلی هست؟"
"اون درباره دونسنگش بهم گفت.."
"چه مشکلی برای دونسنگش پیش اومده بود؟"
"فکر کنم اون مرده!"
جیمین گفت و لبای تهیونگ به حالت او در اومدن
"ناراحت کنندس!"
جیمین تایید کرد،کمی بعد تهیونگ برای اینکه فردا سرحال به سر شیفتش بره خوابید و جیمین هم با تموم کردن پروژه و همینطور کارتن زدن کتابا و ریختن لباساش داخل کیف به سمت تخت رفت و پیش تهیونگ خوابید،کمی خوشحال بود،قرار بود زندگی تازه ایی رو شروع کنه و این باعث شادیش بود
....
///
....
موهاشو بست و اخرین کارتن رو داخل ماشین گذاشت،سویشرت سفید رنگشو گرفت و داخل ماشین نشست
"نیاز نبود بیای دنبال هیونگ!"
هوسوک دستو جلوی لبای جیمین گرفت
"بعضی وقتا نباید اون دوتا گوشتو تکون بدی!"
جیمین خندید،از اینکه امروز کلاسی نداشت خوشحال بود،میتونست وقت بیشتری رو پیش هیونگ جدیدش باشه،بعد از رسیدن به خونه هوسوک و جیمین وسایل خودشون رو بالا بردن و کمی بعد با اومدن باربری وسایل بزرگ هم وارد خونه شدن،جیمین محافظ روی وسایل رو باز کرد و با هوسوک مشغول چیدمان شدن،و بعد از هشت ساعت کار روی مبل افتادن
هوا شب بود و هردو از شدت خستگی در شُرُف خواب بودن جیمین با لحن ارومی گفت
"من گشنمه هیونگ!"
"منم!"
"غذا سفارش بده"
"چی میخوری؟"
جیهوپ گوشیش رو دست گرفت و از جیمین پرسید،جیمین بعد از فکر کردن جواب داد
"دوکبوکی؟"
"انتخاب خوبیه!"
جیمین خندید و روی مبل نشست و به خونه نگاه کرد،لبخند عریضی زد اون خونه به طور خیلی عجیبی بهش حس خوب منتقل میکرد،نفس عمیقی کشید و خودشو روی مبل انداخت،شخصیت جیهوپ باعث شده بود تا اون ها در عرض همین چند روز باهم وقف بشن،جوری که حتی یکساعت از هم خبر نگیرن زندگیشون ادامه پیدا نمیکنه،جیمین به پیشونیش ضربه زد
"چیشده؟"
"کتابارو نچیدم"
"خواهشن بیخیالش شو،دیگه کمر و گردنی برام نمونده،باشه فردا مرتب میکنیم
راستی،فردا شب چند نفر از دوستام میخوان برای خونه جدید بیان اینجا،اگه سختته میتونم تو رستوران..."
"نه نه اصلا،اگه اونا سختشون نیست خوشحالم میشم باهاشون اشنا شم،البته خوب من ازشون کم سن ترم ولی خوب"
جیهوپ خندید
"میتونی به تهیونگم بگی تا بیاد."
جیمین تایید کرد و زنگ.خونه به صدا در اومد جیهوپ رفت تا غذاتحویل بگیره و بعد از خوردن غذا،اون حتی نرسیده به تخت خوابشون برد،صبح روز بعد جیمین و هوسوک با توجه به اسما و الفبای کره ایی کتابارو مرتب کردن بعضی ترجمه انگلیسی و بعضی کره ایی بود،و حدودا یک ساعت برای اون کار زمان گذاشتن،و بعد از اون هوسوک برای دوستای خودش و جیمین هم برای تهیونگ زنگ زد و دعوتشون کردن،و بعد وارد اشپزخونه شدن
"خوب بیا سوپ گوشت خوک و مندو درست کنیم!"
جیمین گفت و هوسوک تایید کرد و هرکدوم یکی از اون دو غذا رو به عهده گرفت،و مشغول درست کردن شدن
....
///
....
به طرز وحشتناکی استرس گرفته بود،و فقط دعا میکرد تا تهیونگ نتونه برسه،اعصبانی و کمی ناراحت بود،پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود، زنگ خونه به صدا دراومد نفسی کشید و به طرف در ورودی رفت
"تهیونگا"
"جیمین؟استرس داری؟خوبی؟چرا انقدر عرق کردی؟"
"ه..هیچی بیا..یعنی..."
تهیونگ وارد خونه شد و با دیدن صحنه رو.به روش کمی لبخندش محو شد،اما به روی خودش نیورد،لبخندشو حفظ کرد و کمی نزدیک تر رفت گلوشو صاف کرد و با کسایی که اونجا بودن سلام کرد،و اون لحظه دعا میکرد که هیچوقت پاش به اینجا باز نمیشد،روی صندلی نشست و خودشو با گوشیش مشغول نشون داد،عرق سردی روی کمر جیمین سر میخورد،و گاهی پوست کنار دستشو میکند،موقع شام حرفی رد بدل نشد،و بعد از شام موقع خوردن ابجو بود،تهیونگ بدون اینکه متوجه باشه فقط برای اینکه از این وضعیت خلاص بشه پشت هم مینوشید،و قبل از اینکه شات بعدیش رو بخوره دستی جلوشو گرفت
"میخوای خودتو بکشی؟"
"ا..اره..میخوام..از دستت خلاص شم"
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و لیوان رو روی میز گذاشت،کمی بعد تهیونگ نیمه بیدار رو به سمت اتاق برد و روی تخت گذاشت قبل از اینکه بخواد از تخت دور شه یقه پیراهنش به دست تهیونگ اسیر شد
"منو ببوس!"
"تهیونگ بهتره استراحت کنی"
"منو ببوس،باهام عشقبازی کن،بگو از من خسته نشدی یونگی،بگو...بگو هنوز من همونیم که نیکوتین صداش میکنی!"
بغض کرده بود و اروم اشکهاش از گونش رد میشد و به روی بالشت میریخت
"هیچ‌چیز تغییر نمیکنه نیکوتین من،بهم زمان بده"
و گونه پسر رو بوسید،و با انگشتاش اشک های پسر کوچیکتر رو پاک کرد،و از اتاق بیرون رفت و بعد از گرفتن سوییچ و گوشیش به طرف در خروجی رفت
"یونگی؟چیزی شده؟"
هوسوک پرسید،با لبخند به طرفش برگشت
"نه،متاسفم باید زودتر برم یه سری کارا دارم"
جونگکوک بلند شد
"منم باهات حرف دارم"
"همچنین!"
و نامجون هم به اون سه نفر اضافه شد و بعد از خونه بیرون رفتن،جیمین و جیهوپ مشغول جمع کردن اونها شدن،هوسوک کمی متعجب بود،و انگار تنها کسی بود که نمیدوست قضیه چیه،بعد از ردیف کردن خونه جیمین به اتاق رفت تهیونگ روی تخت نشسته بود و اروم اشک میریخت،به پیش پسر رفت و بغلش کرد
"از همچی متنفرم!متنفرم که عاشقش شدم،متنفرم که فکر کردم میتونم بهش اعتماد کنم"
"هنوز مستی تهیونگ باید بخوابی"
"نه،باید برم،باید یه چیزی رو تمومش کنم!"
....
///
....
نفس عمیقی کشید،دست از تایپ برداشت و به سمت دستگاه کپی گوشه سالن رفت و بعد از اینکه برگه هارو از دستگاه کپی گرفت به سمت کیف کوچیکش برگشت و اون کاغذارو داخل کیف گذاشت،با چک کردن ساعت گوشیش به سمت کلاس برگشت،اون روز حواسش به حرفا و توضیح ها نبود،و فقط محو استادش شده بود،اعتراف میکرد،اون واقعا رو استادش که 13 سال ازش بزرگتره کراش زده بود
"پارک جیمین؟!"
"ب..بله؟"
"درمورد چی توضیح دادم؟"
"ام،خوب درمورد...ببخشید"
سرشو پایین انداخت،جونگکوک نفس کوتاهی کشید و چیزی نگفت،و بعد از دادن ادامه درس با خسته نباشیدی اتاق رو ترک کرد،جیمین سرش رو روی میز گذاشت
"هی رسما دلتو باختی!"
"مینهوو!"
تقریبا داد زد،و توجه تعدادی رو به خودش جذب کرد،اه عمیقی کشید و سرشو مهکم و صدادار روی میز گذاشت،مینهو نشست و تکخندی زد جیمین در همون حالت نیشگون ریزی از پهلو مینهو گرفت،و همین باعث شد تا پسر اخ بلندی بگه اما بعد نتونست خندشو کنترل کنه و با صدای بلند خندید
"وای جیمین،تو دیشب خواب استادو دیدی و خواب دیدی اون..."
"خفه شو!"
کلاس خلوت بود،ولی جیمین میترسید کسی بشنوه و مسخرش کنه،اون دیگه گرایششو قبول کرده بود،ولی از انتقاد و نظر مردم میترسید،پس ترجیح داد پیش خودش نگهش داره و مثل یه راز ازش نگهداری کنه،مثل یه گنج ارزشمند!
"ولی تو باید بهش بگی جیمین!"
"بهش بگم استاد من روت کراشم و هر شب خواب میبینم داری مورد عنایت قرارم میدی؟مینهو دارم روانی میشم،روانی!"
"خوب،نه در این حد خشن!خیلی ملایم بگو دوسش داری!"
جیمین چشاشو تو حدقه چرخوند و دوباره سرشو روی میز گذاشت،زنگ گوشیش باعث شد سرشو بالا بیاره
"بله گیوم؟"
"جیمین،باید بیای اینجا!"
"چیشده؟"
"فقط بیا!"
صدای استرسی گیوم به جیمین هم استرس وارد کرد،مینهو با دیدن چهره جیمین اروم پرسید
"مشکلی هست جیم؟"
"میتونم سوییچ ماشینتو قرض بگیرم؟"
"اره!"
و سوییچ رو به جیمین داد،جیمین تشکر کرد و از کالج خارج شد و به سمت بیمارستان تهیونگ به راه افتاد
...
//
...
"گیوم!"
گیوم به سمت جیمین برگشت،و به اتاق تهیونگ اشاره کرد جیمین با دیدن تهیونگ و یونگی درحال بحث و داد بیداد نفس عمیقی کشید و به طرف گیوم برگشت
"جونگین کجاست؟"
"اونو و یونگی دعوا افتادن،بدجور زخمی شد توی بخشه!"
جیمین موهاشو به عقب هل داد،حالش انچنان تعریفی نداشت،نمیدونست قضیه چیه و یا حق با کیه،و فقط دعا میکرد تا هوسوک الان نرسه کمی بعد یونگی با شدت از اتاق خارج شد و کمی بعد از چشم جیمین محو شد قدم جلو گذاشت و به طرف اتاق تهیونگ رفت،جسم لرزون تهیونگ رو.در اغوش گرفت
"گریه نکن!"
تهیونگ خودشو بیشتر تو بغل جیمین فشورد
"گریه نکن خرس عسلی من،گریه نکن"
دستشو نوازش وار روی موهای تهیونگ کشید
"کاش پیشم میموندی جیمین"
"کاش از پیشم نمیرفتی تهیونگ!"
....
///
....
"استاد مین باید باهاتون حرف بزنم همین الان!"
گفت و به مرد خیره موند
"درباره؟"
"تهیونگ!"
"حس میکنم حرفی نمونده!"
"حرفی نمونده؟"
"حرفی نمونده وقتی کسی که دوسش دارم زبرخوابه کسه دیگه ایی میشه،من ازش زمان خواستم و اون زمانی نداشت،پس حرفی نمیمونه"
"نمیتونی راجبش اینطوری حرف بزنی!"
"اینجا زمین منه پارک،هرجور بخوام حرف میزنم!"
"پس تورو با زمینت و ادمای توش تنها میزارم!"
از اتاق خارج شد،اعصبانی بود،چیزای کمی از تهیونگ شنیده بود،اما فکر نیمکرد اون و جونگین واقعا باهم خوابیده باشن،نفسی کشید حالش بد بود و انچنان تعریفی نداشت،بعد از رسیدن به خونه خودشو روی تخت انداخت و پاهاش رو به شکمش نزدیک کرد،و کمی بعد ذهن پر مشغله‌اش حکم سکوت گرفت و پسر به خواب رفت
.
.
.
.
.
هیچ کمالی وجود ندارد، فقط نسخه‌هایی زیبا از نقص و شکستگی وجود دارند.
                                     
                                        شانون ال.الدر
.........
سلام!اومدم با یه پارت طولانی خدمتتون
دوسش داشته باشین و بهش عشق بورزین
تا هفته بعد سالم و خوشحال بمونین☕🍃
ولی من اخرین مکالمه تهیونگ و جیمین تو این پارت رو دوست داشتم:)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 28 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

morphine/مورفینWhere stories live. Discover now