روی زمین پوشیده از چمن نشسته بود و در سکوت گلهای ریز و آبیرنگی رو پشتسر هم میچید و از داخلشون ساقهی سبز و نازکی رد میکرد.
دستبند کوچیکش رفتهرفته بزرگتر میشد و لبخند کمرنگی به لبهای مسکوت پسر مینشوند.نگاهی به آسمون کرد و آهی کشید. هوا هنوز هم ابری و گرفته بود و چند روزی میشد که رنگِ خورشید رو ندیده بود.
گل کوچک دیگهای کند و از توی ساقه ردش کرد. انتهای هر دو سرش رو بههم گره زد و در پایان کارش با لبخند به دستبندش خیره شد.ایستاد و قدمهای آرومش رو روی خاک نیمه خشکشده برداشت و بهسمت کلبه رفت. نگاهی به محیط همیشه تاریک داخلش انداخت و با دیدن خرگوشش که بهمحض دیدن پسر داشت بهسمتش میدوید، لبخندی زد.
_ اوه، بانی! تو اینجایی...
دو روز پیش، زمانی که پسر مشغول گشتن توی جنگل و وقتگذرونی بود، بار دیگه خرگوش رو پیدا کرده و باهاش همبازی شده بود. خرگوش به زودی با تهیونگ اخت گرفت و زمانی که میخواست اجازهی موندنش رو از زمرد بگیره، مرد تنها سری به تأیید تکون داده بود.
تهیونگ آهی کشید و با در آغوش گرفتن بانی، بهسمت اتاقش رفت و دستبندش رو توی کمدش گذاشت تا دور از شکم همیشه گرسنهی خرگوشش باشه.
_ بیا اینجا ببینمت... چقدر تپل شدی، بانی!
با یادآوری مرد، آهی کشید و شونههاش خم شد.
زمرد نه تنها دیگه مرزی رو نگذاشته بود، بلکه حتی دیگه مثل قبل زیاد جلوش آفتابی نمیشد و دائماً وقتش رو بیرون از کلبه میگذروند.پسر هنوز به زندگی جنگلنشینی عادت نکرده بود... اینکه گوشیای نداشته باشی، لباسهای متنوع و تلوزیونی برای گذروندن زمان نباشه، یا حتی مکان دیگهای برای رفتن رو نداشته باشی... به خودیِ خود سخت و طاقتفرسا بود؛ اما تهیونگ پذیرفت و موند... تهیونگ همون روز، پذیرفت!
*فلش بک*
با ایستادن مرد، تهیونگ با اشک نگاه خیسش رو بهش دوخت و با پرتشدن انگشتر جلوی پاش، با بهت نگاهش رو به پایین دوخت.
_ میتونی برش داری و بری، تهیونگ. تا صبح طلسم حافظهی خانوادهات رو برمیگردونم. حالا آزادی، آزاد برای همیشه! من هم نیازی به عمر جاویدان ندارم.
پسر با شنیدن صدای برخورد در، شانههاش لرزیدن و بار دیگه همونطور مبهوت و متحیر، به انگشتر سبز و زیبای افتاده کنار پاش، خیره شد.
طردش کرد، درست مثل خودش...
ولی چرا حسش اینقدر سوزناک و رنجآور بود؟ یعنی هربار که مرد رو به تندی و نفرت از خودش میروند، قلب اون هم فشرده و جسمش به لرزه درمیاومد؟پایین تخت سر خورد و فینفینی کرد. انگشتر رو داخل دستش گذاشت و با فشردن چشمهاش، هقی زد. اون نمیخواست که اینطور بشه...
YOU ARE READING
❊Emerald❊
Fantasy[کاملشده] تهیونگ پسری کنجکاو که نفهمید چطور سر از جنگلی مخوف و ترسناک درآورد و سرنوشتِ زندگیاش رو تغییر داد... پا داخل کلبهای متروکه گذاشت و از همون نقطه، اسارتِ عشق رو به نام خودش زد. . . _ نمیخوام صدای قشنگت که با لرزوترس، ازم خواهش میکن...