18

466 104 17
                                    

هق هق های فرمانده تمامی نداشتند پس امپراطور تصمیم گرفت حصار امن آغوشش رو باز کنه تا صورت فرمانده رو ببینه

به همین سبب از فرمانده فاصله گرفت، صورت خیس از اشک فرمانده رو قاب دست های مردونه اش کرد

امپراطور سرش رو جلو برد و به آرومی گوشه لب های فرمانده بوسه زد
بوسه های امپراطور سانت به سانت جلو رفتند و تمامی صورت فرمانده رو غرق در بوسه کردند

هق هق های فرمانده کم کم آروم شد و از لرزش بدنش کم شد

بوسه های داغ و امن امپراطور حال زار فرمانده رو بهتر می کردند

امپراطور بوسه عمیقی به پیشونی فرمانده زد و فاصله گرفت اما همچنان دست هاش قاب صورت فرمانده بودن

بخ آرومی دست هاش به بازو های فرمانده رسید و به فرمانده کمک کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشه

فرمانده دراز کشید اما مثل یک نوزاد که از دوری مادرش می رنجه به آستین امپراطور چنگ زد تا مبادا امپراطور از اینجا بره

امپراطور دست فرمانده رو توی دستش گرفت و به سمت لب هاش برد
بوسه عمیقی به دستش زد و دستش رو دورن دست بزرگ و مردونه اش نگه داشت

ته: من هیچ جا نمی رم دردونه قلبم

کوک: من خیلی ترسیدم تهیونگ ..... تیانگ‌گو منو خیلی ترسوند

امپراطور پلک طولانی زد و لب گزید، اون دیو صفت چطور تونسته بود این طور روان دردونه اش رو بهم بریزه ؟

ته: نباید اونقدر راحت می کشتمش

امپراطور با خودش زمزمه کرد

لی‌وی: سرورم لی‌وی هستم اجازه می فرمایید؟

ته: بیاید تو


فرمانده با شنیدن صدای فردی به آرومی خواست دستش رو از دست امپراطور بیرون بکشه که امپراطور این اجازه رو نداد

ته: نیازی به نگرانی نیست عزیزکم

بوسه ای روی پیشونی فرمانده نشوند، لی‌وی به همراه بانوی اعظم و پزشک سلطنتی وارد اتاق شدند و به امپراطور  تعظیم کردند

^ سرورم ما باید ایشون رو معاینه کنیم


فرمانده نگاه نگرانی به امپراطور انداخت، یعنی امپراطور باید ازش دور میشد؟

امپراطور با دیدن نگاه نگران فرمانده لبخند اطمینان بخشی زد

دست فرمانده رو بالا آورد و بوسه عمیق و صدا داری به پشت دستش زد

ته: من همین جا توی همین اتاقم قلبم

از روی تخت بلند شد، پیشونی فرمانده رو بوسید و از تخت فاصله گرفت

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now